چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۳





"کز کرده و خسته و بی حوصله، تو خودش غرق، نشسته بود و زانوهاشو بغل گرفته بود.
عینکش به چشمش نبود. مثال همه وقتایی که حواسش به هیچی نیست.
قیافش بی حالت تر از اون بود که بشه چیزی ازش فهمید.
...
روحم امروز از دستم قایم شده بود.
کجا؟
تو شست یای راستم.
از خاصیت حسادت برانگیز تراکم پذیریش استفاده کرده بود. جمع شده بود اون تو!
خوب بلد شده از امکاناتش استفاده کنه کلک.
..."


- خانه تنگ نوشته الساندرو فیورنتینی.


جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۸۳





روزها میگذرن. جالب و بامزه.
کاش میتونستم بیشتر بنویسم.
از شگفتیهایی که تک تکشون برام میارن.
شایدم یه روز سر فرصت نوشتم، نه؟

همه چی خوبه؟


دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۳


salaam.
Man khoone computer nadaaram, yani hardam ghaati karde o felan refte esteraahat.
Manam mesle oon!
Delam kolli tang shode booooooooood :(((
In computere site e daaneshkade ham ke fonte faarsi nadaare :(
Be har haal:
Mikhaam beram kooh, taa oon baalaaye baalaaye baalaa... Ki miyaad berim?
Babye felan.

P.S. navaare SHAHRE GHESSE ro goosh konin :XXXX

جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۳


دو تا قاب عكس جفت بود. از دو تا دسته گل. خودم كشيده بودمشون. با آبرنگ. شهريور 78. درست 5 سال پيش.
يه دسته گل خشك شده واقعي هم بود. دسته گل عروس. با روباناي خوشگل صورتي و نباتي. پيش من چي كار ميكرد؟ وقتي پرت كرده بود گرفته بودمش.
از كي انتخاب كرده بودم اينا رو كه سالگرد ازدواجشون كه شد بهشون هديه بدم؟ شايد از پارسال همين امشب. 19 شهريور.
اما امشب؟ چقدر دلم ميخواست ميتونستم ننويسم. شاد نيست.
خوب شد كه ماهگردهاشونو تبريك ميگفتم... وگرنه به دلم ميموند.
...
70 روزه كه رفتي. شام و شيريني امشبم باشه طلبمون. به قول خودت با جاش باشه طلبمون.
...
ميدوني؟ زندگي خيلي هم جدي نيست. حداقل گاهي شوخيهاي عجيبي ميكنه. بهش بخند.


جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۳


میدونی، خداهه هم آدما رو آفریده هم فرشته ها رو.
به هر دو تاشونم قلب داده.
قلب نه اون چیزیه که تاپ و توپ میکنه مدام سرجاش.
قلب به معنی عشق دونی- محل نگهداری دوست داشتنی ها.
با یه تفاوت بزرگ اما.
مال فرشته ها رو خودش پر میکنه، از هرچی میخواد، همه رو هم عین همدیگه.
مال آدما رو میگه خودتون میدونین، هر جور دوس دارین پرش کنین.
این طوری میشه که آدما متنوعن، ولی فرشته ها همه یه جور.
تنوع آدما جالب تره، قشنگ تره.
اما زندگی فرشته ها راحت تره.

این جاست که دلم میخواد فرشته باشم.
یه فرشته معمولی معمولی معمولی.
با یه لباس ساده سفید بلند.
با دو تا بال سفید قشنگ.
با یه هاله ظریف طلایی براق بالای سرم.

میدونی، یه جور طبیعی اما بی زحمتی خوب باشم.
طوری که تازه وقتی یه آدمی خیلی تلاش میکنه و آدم خوبی میشه بگن:
فلانی یه فرشته س!
به همین سادگی.





دوشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۳


- غم چیز غریبی است، در برابر آن چه اندازه ناتوانیم. به پنجره ای می ماند که به خودی خود باز می شود. اتاق سرد می شود و کاری از دستمان برنمی آید جز این که از سرما بلرزیم. اما پنجره ای است که هربار کمتر باز می شود، و روزی متعجب می شویم که کجا رفته است.
- سختی کشیدن مثل وزش باد شدید است. منظورم این نیست که ما را از نقاطی برمی گرداند که ممکن بود به نوعی برویم. و همین طور از ما چیزهایی را می کند که کنده شدنی به نظر نمی رسیدند، اما بعد از آن خودمان را آنچه که واقعا هستیم می بینیم، نه آنچه که می خواستیم باشیم.
- فکر نمی کنم هیچ یک از ما تا از درد خلاص نشده ایم بتوانیم صادقانه درباره اش حرف بزنیم.

از کتاب خاطرات یک گیشا نوشته آرتور گلدن.

کتاب خوبیه. من که از خوندنش واقعا لذت بردم :)

و یه چیز دیگه:
- karma، در دین بودا حاصل کردار انسان در هریک از مراحل هستی است که سرنوشت را برای مرحله ی دیگر معین می کند.
یعنی منظور از karma ی Orkut هم همینه؟!


چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۳


به طرز غیر قابل باوری اصلا نمیتونم بنویسم!
توی کل عمرم هیچ وقت نشده بود که بخوام بنویسم و نتونم. برعکسش همیشه اتفاق میفتاد. حتی اگه وقتش نبود همیشه نوشتنم میومد! کافی بود یه ورق کاغذ سفید یا یه صفحه سفید تو وُرد جلوی دستم باشه. اگه هیچ سوژه ای تو ذهنم نبود، از هیچ و پوچ هم میتونستم کلی بنویسم. برای این که ذاتا آدم پرحرفیم. (جهت کسب اطلاعات بیشتر به معلم کلاس سوم دبستانم سرکار خانم دیوانی مراجعه کنید!). چقدر دفتر خاطرات، چه قدر Baglog (نوع تکنولوژی زدایی شده وبلاگه که به جای این که روی وب قرار بگیره، توی کیف صاحابش قرار میگیره :P)، چقدر ته هر دفتری و کتابی... چقدر میشد که دستم از فکرم عقب بمونه و جملاتم یادم بره...
اما حالا هر کاری میکنم هیچی. دارم دیوونه میشم. انگار نسبت به هیچی حسی ندارم که بخوام ازش بنویسم. انگار نه انگار که این همون دنیاییه که یه روزایی دیوونه ش بودم و یه روزایی دشمن جونیش! و در دو حالت هم کلی حرف داشتم ازش. بابا من به جرز دیوار هم گیر میدادمو در موردش مینوشتم!! (یادتونه؟ آدم وقتي تو اتاقش نشسته و داره با خودش فكر ميكنه...)
یکی از لذتهای زندگیم رفته. یکی از چیزهایی که به خاطرش تنهایی رو اونقدر دوست داشتم رفته. میخونم مدتیه. دوباره دیوونه وار میخونم. و گوش میدم. به همه چی. سکوت مرگه برام، سکوتی که اون قدر عاشقش بودم لعنتیو.

خوب میشم؟!

پ.ن. تا حالا این جا درددل نکرده بودم.

سه‌شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۳

خوش به حال لک لکا که عشقشون قاف نداره
خوش به حال لک لکا که مرگشون گاف نداره
خوش به حال لک لکا که خوابشون واو نداره
!خوش به حال لک لکا که لک لکن

چرا براي خوندن شعر يه نفر، تا مرگش صبر مي کنيم؟
چرا شاعريهاي همو نمي بينيم، قشنگ ترين بخش وجود همو؟
پ.ن. تابستون شد امروز ساعت 6 عصر بالاخره :)

دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۳


زیاد باید باشی. خیلی زیاد باید باشی. اون قدر زیاد باید باشی که هر چه قدرم ازت بردارن باز زیاد باشی. میدونی؟ بدی خیلی از آدما اینه که خیلی کمن. واسه همینه که خیلی زود تموم میشن. هستنا، اما فقط تا یه وقتی. بعد یهو نیگا میکنی میبینی که دیگه نیستن. نه اینکه رفته باشنا، فقط تموم شدن. اشتباه نکنیا، تموم شدن همون مردن نیست. مردن یه بار اتفاق میفته، تو نفس میکشی میکشی میکشی... بعد یهو میمیری. واسه همه هم میمیری. اما تموم شدن ممکنه تو زندگیت خیلی تکرار بشه. اگه آدم کمی باشی، امروز واسه یکی تموم میشی، فردا واسه یکی دیگه... و همین طور هی واسه همه ته میکشی. شاید خودتم نفهمی که تموم شدیا. خیلی حواست باید باشه تا بفهمی. هیشکی قرار نیست بهت بگه، میدونی که چرا؟ چون دیگه نیستی واسه طرف، واسه چی باید باهات حرف بزنه، کار دیگه از کار گذشته حسابی. خلاصه این که خیلی زیاد باش. نذار تموم شی. واسه هیشکی حتی یه نفر. و از اون مهمتر: اگه کمی خودتو زیاد نشون نده. این جوری زودتر تموم میشی، میفهمی که؟ دوزت میره بالا.
پ.ن. دیگه نیا خونه مون آقا دزده، باشه؟ آفرین :*

جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۳


ميدوني؟ تو وجود هر آدمي، تو قلبش، تو روحش، تو ذهنش (نميدونم دقيق که کدوم ايناس) چند تا ظرف مختلف وجود داره به اسم ظرفهاي احساسات آدميانه. مثل ظرف شادي، ظرف غصه، ظرف عشق، ظرف نفرت، ظرف دوست داشتن، ظرف حس يادگرفتن.
هرکدوم اين ظرفا واسه خودشون يه ظرفيت مشخص دارن که بعد از اون سرريزه، شايد مرگ. شايد جنون. شايد انهدام. 
هرکدومشون يه حد پايين هم دارن براي خودشون؛ حد پايين شادي مثلا يا حد پايين ياد گرفتن. مهم نيست شايد خيلي که با چي ظرفه رو پر ميکنه، اما اگه ظرفاش از اين حد خاليتر بمونن حس خلأ ميکنه.
آدم يه جورايي اين حدهاي وجوديشو ميشناسه. شايدم حسشون ميکنه. فقطم خود خودش، آخه هيچ دو تا آدمي حدهاشون مثل هم نيست.
واسه ي همين اگه زندگي به طور عادي ظرفاشو تا حد لازم پر نکنه، بهش سخت ميگذره، آستيناشو ميزنه بالا و شروع ميکنه به پرکردنشون هر جوري که عقلش برسه.
مثلا اگه ظرف غمش بيش از حد خالي باشه و در واقع يه جورايي مرفه بيدرد باشه، شروع ميکنه به غصه خوردن که چرا نوک فلان کوه تيزه يا چرا انگشت کناري شست پاش از شستش بلندتره يا چرا با اين که هميشه از مرداي بور بدش ميومده حالا عاشق يه پسر موبور شده! اما ممکنم هست که بره دنبال دغدغه هاي مناسبتدارتر و دست آخر يه چيزاي درست حسابي اي از دل زندگي دربياره.
در مورد ظرفاي ديگه هم همين طور. مثلا ظرف يادگرفتن، که هرکسي يه جور خاص خودش پرش ميکنه.
اين حدها سر جاشون هستن تا اين که زمان ميگذره و آدم احساسات مختلفو تو اوج خودشون تجربه ميکنه. و بعد تازه ميفهمه که اگه زندگي بخواد ظرفاشو پر کنه، چه جوري اين کارو ميکنه. اگه بخواد غم واقعيو بهش بچشونه چه قدر خوب بلده و اگه بخواد عاشقش کنه چه قدر بي نقص ظرفشو پر ميکنه.
اون وقته که حدهاشو ميشکنه. اصلا ظرفاشو ميشکنه. همه رو ميريزه دور. بعد به جاي اون همه ظرف جداجدا، يه دونه ظرف تک اما بزرگ و جادار ميذاره تو دلش: ظرف حس "زندگي". بي هيچ حد بالا و پاييني. اما با يک الزام: خوب پرکردنش.
نه ديگه حدي هست براي شکستن و نه ظرف خالي اي براي پرکردن. ميمونه فقط زندگي. بلدي خوشرنگ و شفاف و قشنگ کني ظرفتو؟ همين يکيه ها! سعيتو بکن.




چهارشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۳


ديدي ازين آدمايي که وقتي بايد باشن نيستن؟
ديدي؟
من ديدم
خوب نيست
اگه نديدي سعي نکن که ببيني
خوب؟
آفرين
:*

یکشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۳


من زنده م، اما نمیتونم بنویسم.
آیا این دو تا با هم منافاتی داره؟!

پ.ن.1 بالاخره Mi Chiamo Mahtab و این یعنی که من دارم ایتالیایی یاد میگیرم!
پ.ن.2 رفتم تو مغازه به آقاهه میگم: آقا ببخشید کتاب غوغولی دارین؟
میگه: نه خانوم فقط قوانین نمیدونم چی چیو داریم. (حالا من دارم میبینم که غوغولی داره ها!!)
دوباره که میپرسم معلوم میشه که فکر کرده میگم کتاب حقوقی دارین!
البته خداییش فکر اون به عقل نزدیک تر بود تا حرف من ;)
پ.ن.3 کوتاهه، قدر یه عمر.

شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۳

.

پ.ن: يکي بود
ديگه نيست

جمعه، تیر ۱۲، ۱۳۸۳





عروس و دوماد خوشبخت ما یادتونه؟
که تازه 10 ماه هم نبود که عقد کرده بودن؟
که هنوز عروسیم نگرفته بودن؟
آره؟
آره؟
آره؟
کامبیز رفت. مرد.
من لالم.


چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۳


فکر میکنی خلأ چه جوری به وجود میاد؟!

وقتی که چیزهایی باشن که جاشونو هیچ چیز دیگه ای نتونه پر کنه.
اون چیزهای تکو یه روزی گم میکنی...
اون وقته که اون جا همیشه خالی میمونه.

هویجوری :)






دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۳





هورررااااااااااا !!
بالاخره بعد از 3 هفته امتحانا امروز تموم شد:)
به افتخار این روز بزرگ گوش میدیم به ...
(مخصوصا تقدیم میکنم به ایزدیانو جون که عاشق و شیفته این آهنگه بوده و هست p:)
لذت ببرین!




جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۳





همينطوري
الآن ياد اونموقعا افتادم که تو وشنا کار مي کرديم
ازين ساندويچا درست مي کرديما
با نسکافه و چايي
بعدش مي فروختيم
هميشه هم تقريبا پول خرد نداشتيم
بعدش هر موقع هم نوبته من بود که وايستم از مردم پول بگيرم٬‌بعدش گشاديم ميومد٬ به خود يارو مي گفتم حساب کن ببين چقدر شد
بچه بوديما
ولي اساسي خوش مي گذشت
زيرزمين فيزيک
اوممم

پنجشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۳


خنده آدم میتونه فقط به اندازه هفده هیجده تا دندون باشه، که مرتب یا نامرتب، تمیز یا کثیف میریزن از بین لباش بیرون.
یا این که به اندازه یه صدای ممتد قاه قاه، که دلپذیر یا گوش خراش، بجا یا نابجا بلند میشه و اوج میگیره.
یا این که به اندازه اون قطره اشکی که وقتی میخندی گوشه چشمات جمع میشه ، خنک و تازه ست و با یه حرکت همزمان دو تا انگشت کوچیکه هات از کنار چشات پاکشون میکنی.
خنده آدم هر شکلی میتونه باشه، هر شکلی. اما باید باشه. حتما باید باشه. حتما حتما باید باشه. واقعیم باید باشه. از ته دلم باید باشه.
به تابستونت که قراره به پروژه های دانشگاه و کار بگذره بخند!
به بی ملاحظه گیهای این مردم بخند!
به همه چیزایی که نمیدونی و شاید هیچ وقتم نفهمی بخند!
به همه چی بخند! اگه ناراحتی به زور بخند!
اینم یادت باشه که خنده مال آدماییه که بیشتر از یه غصه دارن و پس نمیتونن گریه کنن، یعنی دقیقا خود تو!

چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۳





دیدی؟ همه مردم واسه خودشون یه شخصیت مورد علاقه دارن. یه جور قهرمان، یه کسی که قبولش دارن. این شخصیت هرکسی میتونه باشه، واقعی یا خیالیش مهم نیست. به هر حال یه کسیه که جذبشون کرده. معمولا هم حس میکنن که بهش شبیهن!!
پسربچه اگه باشی، شخصیتت معمولا یه بازیکن فوتباله: اریک کانتونایی، زیدانی کسی. دختر نوجوون مثلا: جودی آبوت یا آن شرلی! یا یه بازیگری مثل خسرو شکیبایی یا ژان رنو!
بعدن ترا هم همین طور. بستگی داره اهل چی باشی. از فردی مرکوری و راجر واترز گرفته، تا شل سیلوراستاین ... از حافظ و مولانا گرفته تا یکی از استادای دانشگاه... از میلان کوندرا گرفته تا بابای خودت!!

ولی معمولا این طوریه که این قهرمانه یه نفره. یا مثلا دو نفر، سه نفر... یعنی رسم دنیا به اینه که قهرمان آدم یه کمیت کوآنتومی باشه!

ولی قهرمان من، این طوری نیست. یعنی نصف یه آدمه! "ویکنت دو نیم شده" ایتالو کالوینو. البته از اونجایی که دو نیم میشه تا اونجایی که دوباره به هم میچسبه ها.
هیچم فرقی نداره که کدوم نصفش. خوبه یا بده، هر دوشون.
فکر کن! چقدر خوب بود اگه تکلیف آدم با آدمای دور و برش مشخص بود. دیگه هیچ آدمی امکان نداشت تو زرد از آب دربیاد. دیگه هیچ آدمی قرار نبود تو ذوقت بزنه. رو هیچ آدمی حساب نمی کردی و بعد بفهمی هیچی نیست! تازه از اون طرف: قرار نبود هیچ وقت عذاب وجدان بگیری مثلا که این فلانی چقدر گله و من چه اشتباهی کردم و...
بعدم هر نصفه ای میدونست که کیه، چه جوریه، چی کاره س. مجبور نبودی به خوبی ای باشی که نیستی. یا به بدی ای که نیستی. همونی بودی که بودی. میفهمی؟!

هر از گاهی حس میکنم هیشکیو نمیشناسم. همه غریبه ن. هیشکی شبیه خودش نیست. خودمم... اون دوتا نصفه جوری همو چسبیده ن که جدا کردنشون از هم، کار من نیست. نمیتونم بفهمم که کدومه که داره حرف میزنه...

تموم شد.

پ.ن. سرم درد میکرد.



جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۳


اورکاتمو دیلیت کردم ;;)
چیز تکراری ولی هنوز جذابی بود متاسفانه...
یادم رفت برای خودم اینویتیشن بفرستم لحظه آخر :( p:


...
روزهایت پرتقالی باد!


سه‌شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۳





میخوام برم دوچرخه سواری. نه با این دوچرخه گنده ها، با یه دوچرخه کوچیک قرمز. اصلا همون دوچرخه قرمزه بچه گیای خودم خوبه. یه دوچرخه قرمز که دو سه جا روی بدنه ش از این روکشای نرم داره با یه سری نوشته زرد و قرمز و طلایی هیجان انگیز! که دو تا چرخ کمکیم داره.
بزرگ میشم، دوچرخه سواریم خوب میشه، سوارش که میشم پام به زمین میرسه... یکی از چرخای کمکی رو برمیدارم. خودمو برای همه لوس میکنم. به همه پز میدم! بزرگتر میشم. دوچرخه سواریم بهتر میشه. اصلنم نمی ترسم دیگه! اون یکی چرخ کمکیم برمیدارم. هورا!!!!!!!!!
با لادن و پژمان و شبنم حسابی بازی می کنیم. به هانیه و علی و هاشم پز میدیم. آخه اونا هنوز کوچولوان. دوچرخه سواریشون بده. بازیشون نمیدیم.

میبینی؟ بزرگ شدم! بزرگ...
همیشه زانوهای زخمی، آرنجای زخمی و پیشونی عرق کرده.
همیشه نفس نفس و هن هن و بدو بدو.

روکشای قرمز خوشرنگ جینگولی دوچرخه م، کم کم رنگشون میره و سفید میشن. دوچرخه م واسم کوچیک میشه. لادن میره راهنمایی. هاشمو میذارن مرکز نگهداری کودکان استثنایی. شبنم اینا ازین جا میرن...

بزرگ میشم. یادم میره.
میدونی؟ اگه یادت نره هیچ وقت بزرگ نمیشی!


یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۳






این آهنگه هنوزم که هنوزه فراتر از ستاره می نشاندم!
اووووووووووووووووووووووووووم

راستی! خیلیم مرسی :)

شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۳


Right Here Waiting
Richard Marx
هیشکی دارتش؟

پنجشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۳


این که آدم بخواد چیزای خیلی درونیو تو خودش تغییر بده، درست مثل اینه که روی تختش نشسته باشه و در همون حال بخواد روتختیو مرتب کنه.
اول باید یکی دیگه باشی تا مثل خودت نباشی.
اول باید از رو تخت پاشی تا بتونی مرتبش کنی.
راستی مگه تخت نامرتب چه اشکالی داره؟!!

سه‌شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۳


به غذام فلفل میزنم تا خوشمزه تر شه. بدون فلفلم خوشمزه س، اما با فلفل خوشمزه تره.
به زندگی چی بزنم؟!

دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۳





One Step Too Far


You can sleep forever, but still you will be tired
You can stay as cold as stone, but still you won't find peace
With you I feel I'm the meek leading the blind
With you I feel I'm just spending wasted time

I've been waiting
I'm still waiting
I've been waiting
I've been waiting
I've been waiting
I'm still waiting
But with you (with you)
It's always one step too far

One step too far

You can whine to the bone but still you won't be full
You can look down on the world but still you won't find love
You won't find love

Only with mellow
Are you thin enough to slide through.
If the sun or the moon should give way to doubt,
They would immediately go out.
One swallow don't make a summer,
But tomorrow has to start somewhere.
Only with mellow
Are you thin enough to slide through.
Only with mellow
Are you thin enough to slide through.
Don't Let nothing ride you
Only with mellow
Are you thin enough to slide through.
Don't Let nothing ride you
One swallow don't make a summer.

I've been waiting
I'm still waiting
But with you
It's always one step too far
One step too far

I've been waiting

I've been waiting
I'm still waiting
I've been waiting
I've been waiting
I've been waiting
I'm still waiting
But with you
It's always one step too far
One step too far

Faithless & Dido


پنجشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۳





پازل که درست ميکنم، وقتي ميرسم به اون جايي که خيلي سخت شده و کار گره خورده، همش ياد اون دستگاه برشي ميفتم که توي يه لحظه زده و اون مقواي کاملو تيکه تيکه کرده و بعد هم دستايي که اونا رو مچاله کردن و ريختن تو جعبه، تا بعد يکي مثل من پيدا بشه و اين پازلو کادو بگيره و دوباره مرتبش کنه!
ميشه اين روند اصلا نباشه، اما ما پازل درست کردنو دوست داريم!
ميشد اين دنيا نباشه، اما خدا پازل درست کردنو دوست داره!
کي ميتونه جلوي کسي که يه کاريو دوست داره و توانايي انجامشم داره بگيره؟!


دوشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۳

جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۳


بدیش اینه که آدم به زمین اعتماد داره.

دیگه صحبت از تولدم خیلی تکراری شده!
به هر زحمتی بود 21 ساله شدم رفت :)
اما موند کلی خاطره باز، از کلی اتفاق قشنگ.
از همه کسایی که این اتفاقای قشنگو ساختن خیلی خیلی ممنونم و دوستون دارم X:




May God bless and keep you always
May your wishes all come true

May you always do for others
And let others do for you

May you build a ladder to the stars
And climb on every rung

May you stay forever young
Forever young, forever young
May you stay forever young.

May you grow up to be righteous
May you grow up to be true

May you always know the truth
And see the lights surrounding you

May you always be courageous
Stand upright and be strong

May you stay forever young
Forever young, forever young
May you stay forever young.

May your hands always be busy
May your feet always be swift

May you have a strong foundation
When the winds of changes shift

May your heart always be joyful
And may your song always be sung

May you stay forever young
Forever young, forever young
May you stay forever young.

Bob Dylon


شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۳


گل به گل، سنگ به سنگ این دشت
سوگواران تو اند...
Damn it all!





QUE SERA SERA
Doris Day

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۳


دوستان خوبم!
آیا واقعا لازمه گند همه چیو دربیاریم تا بعد خودمون و دیگران مجبور بشیم کلا بریزیمش دور؟!
نه والا! هیچم لازم نیست!
حالا چی شده که همه فرندپرور و فرنددوست شده ن؟!
اگه راس میگین اون جاهایی که حضورتون لازم تره ابرازش کنین. بهتر نیست؟
در ضمن من اصلا سختم نیست که بگم فرندم نیستن این ملت، شمام لطفا سختتون نباشه!


یکشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۳


معمولا یه موی کلفته اون وسط مسطای سرت. مال من که به جرات میتونم بگم دقیقا وسط کله م بود. این قدر غیرعادیه که انگار نه انگار هرچی که هست روی سر خودم سبز شده!
.
پیدا کردن اولین موی سفید رو سر حس خیلی عجیبی داره، اونم در آستانه بیست و یک سالگی.
..
چاره ای نیست. قراره همون جا بمونه، اما دوسش ندارم. نمیدونم چرا!
...
هی جوونی!!!!!!!!
یستردی ون آی واز یانگ
....
کجا میری فلونی؟
ترسم بری و بمونی.


پنجشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۳


به نظر شماها خوبه من این کنار سمت راست لینک بذارم یا نه؟
و اگه آره چه لینکایی؟


سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۳





میدونی؟ هیچی غم انگیزتر از این نیست که آدم مجبوره تو همه روزای زندگیش "آدم" باشه.
من خیلی وقتا دلم میخواد کبوتر باشم.
کلی وقتا دلم میخواد آفتاب پرست یا حداقل ایگوانا باشم.
مثلا همین امروز دلم میخواست مار باشم و این یارو زبون نفهمه رو نیش بزنم بمیره.
گاهی وقتا هم دلم میخواد سوسک باشم تا یه مهربونی با یه پیف پاف بیاد و بنگ بنگ. هی اُر شی یا حتی ایت شات می داونم کنه.
بعدشم تازه خیلی وقتا پیش میاد که دلم بخواد مهتاب نباشم، تا بتونم بدون اظهار نظرای ملت، هر کاری که دلم میخواد بکنم. مثلا سمیه باشم یا فریبرز. کی به کیه؟
...
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد
(آفرین! صد آفرین! هزار و سیصد آفرین!)


دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۳


امروز برای اولین بار در عمرم، رفتم سر یکی از کلاسای بابام :))
خیلی جالب بود. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلییییییییییییییی!
باحاله که یکی که حدود 21 ساله ( ;) ) باباته و تو خونه یه حرفای دیگه ای میزنه، هر روز که از خونه میره بیرون، با چیزایی که این قدر برای تو غریبن سر و کار داره.
بچه های کلاسشم کلیشون از اینایی بودن که سر کلاسای ما هم فت و فراوون یافت میشن، میدونین که؟!
خلاصه توصیه میکنم شدید. اگه بابا یا مامانتون استاد دانشگاهن یا هر جای دیگه ای درس میدن، از یه جلسه سر کلاسشون غافل نشین!
بامزه بود... بامزه!


یکشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۳

گاوه مرد اصلا بابا

جمعه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۳


جدیدنها هی دلم میگیرد
سرگرمی هایم تکراری شده اند
حس ندارم
میخواهم نقاشی کنم
نمیتوانم
دلم مدادرنگی میخواهد
با همه آرامش و دقتش
دلم آبرنگ میخواهد
با همه سبکی و رهاییش
دلم رنگ روغن میخواهد
با همه تکرارها و جبرانهایش
دلم بارهاست که آزادی میخواهد
مثل دو سال پیش شاید در این روزها
میخواهم باز بتوانم هر چیزی را که میخواهم بایکوت کنم
درس را، حرف زدن را، اینترنت را، موبایل را
نمیتوانم
کار را چه کنم؟
کی من درست میشوم؟
دلم باز برای آدمها میسوزد
برای جدی گرفتن هایشان
دل بستن هایشان
خود را به فراموشی زدنهایشان
دستهای همیشه رویشان
دلم مکالمات طولانی در سطح شعور بالا میخواهد
میفهمی؟
گرچه خودم اصلا حرفم نمی آید
تازگی ها زیاد میخندم
شاید دنیا از همیشه خنده دارتر است...

دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان میروم و انگشتانم را بر پوست کشیده شب میکشم.
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است...


میفهمی؟!



ويروسهامو کشتم >:)
مرسي از احسان :)


چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۳


من تو را خواهم برد
تا سر رود خروشان حيات
آب اين رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنيم از آغاز






The Unicorn
Irish Rovers
By Shel Silverstein


A long time ago when the earth was green,
There were more kinds of animals than you've ever seen,
They'd run around free while the earth was being born,
But the loveliest of all was the Unicorn.

There were green alligators, and long necked geese,
Some humpty-back camels and some chimpanzees,
Some cats and rats and elephants, but sure as your born,
The loveliest of all was the Unicorn.

Now God seen some sinning and it gave him pain,
And he said stand back I'm going to make it rain.
He said hey brother Noah I'll tell you what to do,
Build me a floating zoo...

And take some of them green alligators, and long necked geese,
Some humpty-back camels and some chimpanzees,
Some cats and rats and elephants, but sure as your born,
But don't you forget my Unicorn.

Well Noah was there to answer the call,
And he finished making the ark just as the rain started to fall.
He marched in the animals two by two,
And he called out as they went through... Hey Lord

I got your green alligators, and long necked geese,
Some humpty-back camels and some chimpanzees,
Some cats and rats and elephants, but sure as your born,
I just can't find no Unicorn.

Well Noah looked out through the driving rain,
The Unicorns were hiding and playing silly games.
They were kicking and a-splashing while the rain was pouring,
Oh them silly Unicorns.

Noah cried close the door, because the rain is pouring,
And we just can't wait for no Unicorn.

Well the ark started moving and it drifted with the tide.
The Unicorns looked up from the rocks and they cried,
And the waters came down and sort of floated them away,
And that's why you've never seen a Unicorn - to this very day

There were green alligators, and long necked geese,
Some humpty-back camels and some chimpanzees,
Some cats and rats and elephants, but sure as your born,
The loveliest of all was the Unicorn.



پ.ن. دنياي بدي شده!
يه ويروس فسقليه كه تعيين ميكنه كامپيوتر من كي بايد خاموش شه!
هي روزگار!

یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۳


دقت کرده ی که بعضی آدمها فقط حجمن؟ وزن اصلا ندارن؟


جمعه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۳

پشتگرمی به چه بودت که شکفتی گل یخ؟
وندر آن عرصه که سرما کمر سرو شکست،
نازکانه تن خود را ننهفتی گل یخ!

سرکشی های تبارت را، ای ریشه به خاک
تو چه زیبا به زمستان گفتی، گل یخ!

تا سر از سنگ برآوردی، دلتنگ به شاخ،
از کلاغان سیه بال چه دیدی و شنفتی؟ گل یخ!
آمدی، عطر وفا آوردی،
همه افسانه ی بی برگ و بری ها را رفتی، گل یخ!

چه شنفتی تو در این غمزده باغ؟
که چو گل ها همه خفتند، تو بیدار نخفتی، گل یخ؟

راستی را، که چه جانبخش به سرمای سیاه
شعله گون، در نگه دوست شکفتی، گل یخ!


به یاد "گل آقا" و حرفهای حسابش.
فردا، شنبه، دوازدهم اردیبهشت ماه هزار و سیصد و هشتاد و سه
میدان آرژانتین- خیابان زاگرس.


چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۳


سلام!
امروز میخوام یه جور دیگه وبلاگ بنویسم. طولانی. خاطره ای.
امروز کارم با همه کارای قبلیم تفاوت داشت. منظورم از کار، فعالیتیه که آدم به خاطرش حقوق میگیره. من تا حالا کارای مختلفی رو تجربه کردم. از نقاشی برای اتاق بیمارستان گرفته تا غرفه داری و بوفه داری و ویراستاری کتاب کمک درسی. اینا رو دوست داشتم، چون یا از روی علاقه انجامشون میدادم یا آسون بودن! فاز اول این کاری هم که الآن داریم انجام میدیم، همش کارای پای کامپیوتر بود: سرچ و اکسل و... . اما این فاز دومش اصلا یه چیز دیگه س. یه جور طرح امکان سنجیه. باید بری کتابخونه وزارتخونه ها و سازمانهای مختلف و تحقیق کنی حسابی! یه مقدار خسته کننده و انرژی بره اما یه جورایی جالب هم هست.
امروز از نظرهای دیگه هم روز خاصی بود. دو تا از دوستای دبیرستانمو دیدم. تو همون محله ها که مدرسه مون بود. یکی سوار اتوبوس بود که منو دیده بود و اون یکیم تو کتابخونه وزارت صنایع. یاد اون روزا افتادم: اون مقنعه های بلند دست و پاگیر، اون روپوشهای سرمه ای جلوبسته، که باعث شدن هنوز هم که هنوزه مانتوهای جلو بسته رو به همه نوع مانتو ترجیح بدم... یادش به خیر!
حدود ساعت 1:30 که کارم تموم شد و راه افتادم که بیام خونه، گرسنه و خسته بودم کلی. اونقدر که برخلاف همیشه تونستم به خودم غلبه کنم و به کلیسای سنت سرکیس سر نزنم. این کلیسا مکان مذهبی محبوب منه. میدونی؟ کلیسا و مسجد و کنیسه برای من فرقی نداره. مهم حسشه. و حس این کلیسا برام واقعا مثبته. نیمکتای چوبی تیره رنگ، شمعهای آب شده و آقای کشیش مقرراتیش...
بعدش تو یه فست فودی تو میدون ولیعصر ناهار خوردم، تنهایی! فکر میکنم در طول زندگیم این دومین بار بود که تنهایی تو یه رستوران غذا میخوردم. پشت پنجره نشستم و مردمو نگاه کردم. جالب بود!
میدونی؟ امروز حس عجیبی داشتم. حسی که کمتر تو خودم میبینم. این که این شهر، شهر منه! ازش کلی خاطره ریز و درشت دارم. دوسش دارم و توش راحتم.
واقعا هنوز داری میخونی؟ باورم نمیشه! فکر میکردم خواننده اول و آخرش خودمم:)
فعلا خداحافظ...


دوشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۳


گاهی تذکره الاولیائو ورق میزنم و به این فکر میکنم که چقدر خوب بود اگه تو دوره زمونه ما هم "ولی" پیدا میشد. یه آدمی بود که میشد به حرف و قولش اطمینان داشت. میدونی؟ من تو خیلی چیزها به وجود یک "مرشد" اعتقاد دارم. مثل موسیقی ایرانی. فقط حفظ کردن چند تا نت و هفته ای 2 ساعت تمرین نیست. اگه آدم بخواد توش به جایی برسه، باید "آن"ِ شو داشته باشه.
خیلی سعی میکنم فراموشش کنم، ولی خب حیف؛ نمیشه!
شما چی؟ میشناسین؟
راستی من هنوزم معلم ایتالیایی پیدا نکرده م:(


یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۳


تو رو خدا ببينا! 4 تا مهندس كامپيوتر عضو اين وبلاگن، اون وقت اين وضع كامنت دوني ماست!!!
يادم باشه بعدا در مورد آناليز ABC براتون يه چيزي بگم. فعلا خيلي كار دارمو خيليم خسته م :(



I WANT TO BREAK FREE!


شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۳

- من ديشب اولين نوشته ام را تو وبلاگی غير از وبلاگ خودم اينجا نوشتم ولی پاکش کردم! ... نوشتن تو يک وبلاگ ديگه يه جوريه! ...
- هنوز هم می گم Gmail اونقدرهام چيز مهمی نيست! ...
- وبلاگ با صفاييه ... سفيده و پر از شعر و موسيقی ...
- يک سوال: اگه بخواهيد به يک آدمی که تا به حال با شعر و ادبيات ميونه ای نداشته فقط سه تا شعر معرفی کنيد چه چیزهايی را معرفی می کنيد؟
دیدم همه اومدن اینجا یه پستی زدن. گفتم منم بیام بگم که هستم!

جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۳

دوشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۳


تو چرا سنگ شدي؟!


جمعه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۳


خب من ميگم كه اين حرفا مزخرفه! شعر ميخونيم، چون هر كدوم از ما عضوي از نوع بشر هستيم و نوع بشر سرشار از شور و شوقه! پزشكي، حقوق، تجارت؛ اينها همشون براي بقاي زندگي لازمند. اما شعر، عشق و تجربه هاي اون، زيبايي... اينها چي؟
اينها چيزهايي اند كه ما به خاطرشون زندگي مي كنيم!


---انجمن شاعران مرده- كلاين بام

همينه ديگه! اين ميشه كه آدميزاد كار و كلاسو ول ميكنه، به جاش ميره ميشينه سر كلاس حافظ خواني! چرا؟ چون آدميزاد جوونه و الانم بهاره. توجيهه نه؟!
تو كلاس شيرين و فرهاد ميخونيم و برعكس همه كلاسا تو خداخدا ميكني كه حالاحالاها تموم نشه، بعدش كلاس جدي داري آخه! اما تموم ميشه و باز فكر ميكني: بالاخره "جدي" كدومه؟ و تو دلت ميخواد كدوم باشه؟!


چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۳


نرون روز پانزدهم دسامبر سال 37 ميلادي در شهر آنتيوم به دنيا آمد. اسمش را گذاشتند لوسيوس دومينيوس آهنوباروبوس. به همين جهت به نام نرون كلاديوس گرمانيكوس معروف شد. چرا ندارد؛ هركس چنان اسمي رويش بگذارند به اين چنين اسمي معروف خواهد شد؛ مي گوييد نه، روي بچه خودتان امتحان كنيد.

---چنين كنند بزرگان- نجف دريابندري


دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۳

در بيست و پنجمين از نخستين ماه خلقت زمين به تزد باريتعالي گلايه برد که: " خدايا من تنهايم، يکي از خوبان خود را به نزد من فرست تا از اين تنهايي به در آيم." و در اجابت اين درخواست خداوند ايزد بانويش را به زمين فرستاد.
و اينگونه بود که من زاده شدم.
ميلادم فرخنده!!


صداها رو صاف كنين!
همه با هم ميخونيم:
تولد ايزدبانو جون مبارررررررررك!
بيا شمعا رو فوت كن
كه صد سال زنده باشي
دي ري ري ري
دي ري ري ري
دي ري ري ري ري ري ري ري ري ري..





آي ميس هيم اِ لات!






یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۳


من نفس ميكشم، به به!
به ششهام ياد ميدم كه نه تنها كثيفيهاي هوا كه همه كثيفيها و بديها رو تصفيه كنن.
كه بتونم "زندگي" كنم. هوممممممممم!
مواظب باش تصفيه نشي...
ميدوني؟ خيلي لازمه كه آدم بتونه زندگي كنه. باور كن.
هر جور كه بلدي، اما حتما زندگي كن، باشه؟
باريكلا بچه جون!

پ. ن. دست شما درد نكنه
عالي بود! :)


پنجشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۳


آندره آ بوچللي، صداي تو خوب است.
صداي تو سبزينه ي آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن ميرويد!
...
بعضي وقتها هست كه هيچي مزه نميده.
هيشكي قابل تحمل نيست.
نه نوشيدني، نه كشيدني سر حال نمياره.
اما يه صدا كافيه تا آدم دوباره درست شه.
يه صداي آسموني...
صدا واقعا عاليه!
صدا واقعا مزه ميده!
صدا واقعا ميچسبه!


جمعه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۳


اسكچرس گم شد!
خيلي دنبالش گشتم.
نميدونم كجا و چرا اما ديگه نيست.
به قول مشقاسم پنداري دود شده رفته هوا!
خب... از امروز من جاش مينويسم:)
ميدوني؟ اصن ميشم خودش! اون كه دستش به من نميرسه؛) خوشم مياد!
پس: سلام! خوبي؟



پنجشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۳

سلام. خوبی؟

شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۳


آنقدر مي زده بود
آنقدر مي زده بود
آنقدر مي زده بود
آنقدر مي زده بود
آنقدر مي زده بود...



I beg your pardon,
I never promised you a rose garden.
Along with the sunshine,
There's gotta be a little rain sometimes.
When you take, you gotta give, so live and let live,
Or let go.
I beg your pardon,
I never promised you a rose garden.

I could promise you things like big diamond rings,
But you don't find roses growin' on stalks of clover.
So you better think it over.
Well, if sweet-talkin' you could make it come true,
I would give you the world right now on a silver platter,
But what would it matter?
So smile for a while and let's be jolly:
Love shouldn't be so melancholy.
Come along and share the good times while we can.

I beg your pardon,
I never promised you a rose garden.
Along with the sunshine,
There's gotta be a little rain sometimes.

I beg your pardon,
I never promised you a rose garden.

I could sing you a tune or promise you the moon,
But if that's what it takes to hold you,
I'd just as soon let you go, but there's one thing I want you to know.
You better look before you leap, still waters run deep,
And there won't always be someone there to pull you out,
And you know what I'm talkin' about.
So smile for a while and let's be jolly:
Love shouldn't be so melancholy.
Come along and share the good times while we can.

I beg your pardon,
I never promised you a rose garden.
Along with the sunshine,
There's gotta be a little rain sometimes.

چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۳

مي دوني؟هر آدمي براي خودش يه سري مرزهايي داره. گذشتن و رد شدن ازونا رو براي خودش توي هر شرايطي ممنوع کرده. وقتي ازونا رد ميشه يه چيزي مثل عذاب وجدان فشارش ميده. يه مزخرفي تو مايه هاي نداي دروني و اين چيزا. ببين٬ آدما گناه را خودشون براي خودشون تعريف مي کنند.کاري به اوني که اون بالا نشسته ندارند. کاري ندارند اون چي گفته و براشون مشخص کرده که چيکار کنند و چيکار نکنند. هر ادمي رد شدن از مرزهاي خودش را معادل گناه مي گيره.
مي دوني؟ آدم بايد با آدمايي باشه که مرزهايي نزديک به مرزهاي اون داشته باشه. يا حداقل محدودتر از مرزهاي تو. اينجوري تو ميتوني وقتي با اون طرفتي خودت را بگنجوني تو فضايي که اون قبول داره٬ بدون اينکه روي قراردادهاي خودت پا بذاري. بدون اينکه از مرزهاي خودت موقعي که با اون هستي رد بشي٬ عبور کني. اينجوريه که از بودن با اين آدما ميتوني لذت ببري.
مي دوني؟ اگه مرزهاي اون آدمي که الآن باهاشي٬ مرزهاي تو را در بر بگيره٬ يعني يه جورايي محاط بر سرزمين تو بشه٬ تو ممکنه نابود بشي٬ ممکنه اون بخواد تو را تا آخر زمين خودش ببره جلو٬ تا سر مرز. اينجوري براي اينکه به مرزهاي اون برسي مجبوري از زمين خودت بياي بيرون. پا بذاري رو همه قانونهات. وقتي کامل رفتي بيرون٬ وقتي دور شدي٬ ديگه راه برگشت نداري. بايد توي همون زمين جديد بموني. حالا بايد اين مرزهاي جذيذو قبول کني. مي دوني؟ براي اينکار يا بايد عاشق باشي يا احمق. من هيچ کدوم اينا نيستم. نمي خوام هم باشم.
مي دوني؟‌وقتي به آدمي رسيدي که ديدي سرزمينش از تو بزرگتره و مرزهاش از مرزهاي تو دورتر٬ براي اينکه بتوني هميشه پيش خودت نگهش داري٬‌سعي کن اونو بکشي تو زمين خودت. اينجوري هميشه مال هميد. بدون هيچ حس بدي. مي فهمي اينو؟

شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۳


عيد قشنگيه، مگه نه؟
برف ميبارد...
يكي از خاصيتاي جالب عيد اينه كه تعداد دوستايي كه داشتي و حالا ديگه نداريو با كنتورش نشون ميده!!!
ميدوني كه چه جوري؟
...
پيش به سوي روزهاي پرتقالي!


جمعه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۲



بهارا زنده ماني! زندگي بخش
به فروردين ما فرخندگي بخش


سال نو مبارك!

چهارشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۲


ديگه بسه!
حوصله م سر رفته از بودن كسي كه نيستم.
از نفهميدن چيزهايي كه ميفهمم، خوب خوب.
از داشتن اسمي كه اسم من نيست و حتي شبيهشم نيست.
از گفتن حرفهايي كه مال من نيستن.
از ذوق نكردن از چيزاي واقعا ذوق دار...
از اين دنياي مجازي بي نمك غير قابل لمس و باور.
...
مگه دنياي واقعي چه ش بود؟
كي اين خطهاي صاف و صوف مرتب توي زمينه بي چروك با يه نويسنده مجهول جاي دستخط يك آدم واقعي زنده روي يك كاغذ موندنيو ميگيره؟
كي قشنگترين شعر عزيزترين شاعر معروف جاي نپخته ترين حرفاي يه دوست رو ميگيره؟
كي اين شكلكهاي زردرنگ جاي حالات آشناي صورت تو رو ميگيره؟
كي قراره قدم قدم فاصله اي كه هر روز از همديگه واقعي ميگيريم پر شه؟ ها؟!

اين دنياي مجازي از اول يه امكان بوده و هست، شكي در اين نيست. اما ديگه قرار نبود كه دنياي واقعي ابعادشو به تناسب محدوديتهاي اين دنيا كوچيك كنه، قرار بود؟!

كاش ميدانستي
چيزهاييست كه بايد تو بفهمي اما
بهتر آنست كمي گريه كنم.
...
كي اين تمرين مسخره تموم ميشه؟
من ميخوام خودمو بازي كنم، ميفهمي؟
...


یکشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۲


جنون نوشتن (وسوسه كتاب نوشتن) زماني بيماري همه گير ميشود كه جامعه آنقدر پيشرفت كند كه بتواند سه شرط اساسي را فراهم بياورد:
1- درجه بالايي از رفاه عمومي كه مردم را قادر سازد نيروي خود را صرف فعاليتهاي بيهوده بكنند؛
2- وضعيت پيشرفته اي در زمينه پيدايي واحدهاي كوچك اجتماعي به گونه اي كه احساس انزواي فردي را پديد آورد؛
3- فقدان شديد تغييرات مهم در زمينه تحولات داخلي كشور.

- ميلان كوندرا- كتاب خنده و فراموشي

و جنون وبلاگ نويسي؟!


جمعه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۲


همه جورابام دارن لك ميشن. دو تا زخم قرينه پشت دو تا ساق پاهام دارم... مدام سر باز ميكنن. اونم يه جور بي سروصدا و بي درد و نجيبي كه نگو.
چه لذتي داره اين كه بعد از خالي شدن يه زخم، تازه بفهمي كه تموم شده!
"در زندگي زخمهايي هست كه مثل خوره روح را آهسته در انزوا ميخورد و ميتراشد." اما سختيش به اينه كه آدم لحظه به لحظه شو حس ميكنه...
خداهارفته ن استراحت! از كي مرخصي بگيرم؟!

چهارشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۲


نه هركه چهره برافروخت دلبري داند
نه هركه آينه سازد سكندري داند
نه هركه طرف كله كج نمود و تند نشست
كلاهداري و آيين سروري داند
تو بندگي چو گدايان به شرط مزد مكن
كه دوست خود روش بنده پروري داند
وفا و عهد نكو باشد ار بياموزي
وگرنه هركه تو بيني ستمگري داند
...

ايمان اُوردم! خيلي راس ميگه.


دوشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۲


رابطه من و ويندوز 98 مثل رابطه قورباغه و دام قورباغه پختس. باور كنين!


شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۲


دنيايم يك چهارديواري است.

روي ديوار اول از قوانينم گفته ام.
با رنگهاي گوناگون و شدت وضعف قلم كه يعني مهم است برايم يا فقط رفع تكليف كرده ام. با دستخطهاي مختلف؛ خوب كه دقت ميكني كودكي را ميبيني كه از ميانشان سر برمي آورد و آرام آرام قد ميكشد تا همقد من حالا ميشود؛ شناختيش، مگر نه؟
هه! چه قوانين بانمكي! اولي را ببين:
1: اين نام من است: ... اين نام خانوادگيم: ... فراموششان كه كردم، همه قوانين باطل خواهند شد.
و كم كم كه ميخواني و پيش ميروي جمله ها آشناتر ميزنند:
174: هيچ گاه نبايد فراموش كنم كه انسانيتم بر زن بودنم مقدم است.
.
.
.
شماره ها كه بالا ميروند قوانين صريح ميشوند، انگار خودت هم فهميده باشي كه منطق به خرجت نميرود!
1291: من چيزي نمينوشم كه مستم كند.
1292: من چيزي نميكشم كه آرامم كند.
.
.
.
دو ديوار ديگر دنيايم كه بر اين يكي عمودند، اسم واحدي دارند:حريم استثناها.
اين دو را دوست دارم. دوستان من هستند. حرفهايشان اين شكلي است: البته گاهي اشكالي ندارد اگر... سخت نگير قابل رفع و رجوع است اگر... اي بابا! خيلي جدي گرفته ي...

ديوار سوم، ديوار نيست. پنجره است. نه از شيشه است و نه قاب دارد، از جنس حباب است. دستت را كه بر آن ميكشي دور انگشتانت هفت رنگ ميشود. از اينجاست كه زندگي پيدا ميشود، به همين شفافي.

دنيايم را شناختي؟
ميداني تو را كجا ميبينم؟ كجا نگه ميدارم؟
نه! هيچ وقت تو را و تو را و عكسهاي دسته جمعيمان را قاب نميگيرم و روي ديوار قوانين آويزان نميكنم.
تو را از دريچه زندگي تماشا ميكنم، همانجا كه ميدوي و ميخندي و آزاد و شادي. همانجور كه در ياد ميماني.

ديوارها فروبريزند، باكي نيست. دريچه ام حيات من است.


پنجشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۲


تناقضات بدجوري تو زندگي ما ريشه دووندن.
امروز سوار يه آژانسي شدم كه راننده ش از يه طرف پرچم سياه امام حسيني زده بود به آنتن و يه سره هم سياه پوشيده بود و از طرف ديگه آلبوم جديد انديو گذاشته بود!
و از اون جايي كه هم اين آلبومه خيلي جديده و هم محرم تازه 5-6 روزه كه شروع شده، ميشه اين طوري نتيجه گرفت كه اين آقاي محترم ظرف همين چند روز اخير هم اون CD رو رايت كرده و هم اون بند و بساطو راه انداخته...
اصن به اين بيچاره چي كار دارم من؟! خودمم همچي تكليفم معلوم نيست. فرداشب دارم ميرم مهموني اما ميدونم كه عاشورا هم كه بشه حتما يه زيارت عاشورا رو شاخمه!
يا اينا تناقضي با هم ندارن يا اين كه ... چاره اي نيست! بايد قبول كرد كه... :p

پ.ن. قابل توجه دوست عزيز هم پروژه اي:
اندي هم تاييد كرد كه "مشكي رنگ عشقه"!!!
ميگه: " رنگش سياهه اما باز واسم قشنگه"
فلافل ميل دارين؟ ;)

اينو باش!


سه‌شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۲


فيلم "خانه اي از شن و مه" و ديدم. بسيار بسيار بسيار بسيار غم انگيز بود. يكسره نوستالژي...
از اونايي كه اين قدر غمش عمقيه كه لحظه اوج و فرود نداره.
حتما ببينين.


دوشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۲


The Logical Song

When I was young, it seemed that life was so wonderful,
a miracle, oh it was beautiful, magical.
And all the birds in the trees, well they'd be singing so happily,
joyfully, playfully watching me.
But then they sent me away to teach me how to be sensible,
logical, responsible, practical.
And they showed me a world where I could be so dependable,
clinical, intellectual, cynical.
There are times when all the world's asleep,
the questions run too deep
for such a simple man.
Won't you please, please tell me what we've learned
I know it sounds absurd
but please tell me who I am.
Now watch what you say or they'll be calling you a radical,
liberal, fanatical, criminal.
Won't you sign up your name, we'd like to feel you're
acceptable, respectable, presentable, a vegetable!
At night, when all the world's asleep,
the questions run so deep
for such a simple man.
Won't you please, please tell me what we've learned
I know it sounds absurd
but please tell me who I am.


-Supertramp


اين از معدود آهنگهايي هست كه مطمئنم تا آخر عمرم دوست خواهم داشت، هر روز بيشتر از ديروز... دين دين!


شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۲


رنگها چه آسان عوض ميشوند. سبز به زرد، زرد به قرمز، قرمز به زرد، زرد به سبز...
به راه مي افتم. گذر ميكنم. جاي پايم همه جا هست.
نه هميشه به همين اندازه و همين عمق و همين فاصله از هم.
عجيب است اين همه من!
اين يكي را گم كرده بودم، به درك! آن يكي را گم كرده بودم، حيف!
اين يكي هيچ جا نبوده، جديد است. آن يكي لامصب همه جا هست!
اسمم چه بود؟ چه بي مسما! اسم ديگري ميخواهم. از جنس زندگيتر باشد! مثل برگ، آفتاب، زمستان...
خيال كرده بودم پيدايت ميكنم. خودم كجايم؟ اصلا نكند نباشم؟ خدا را چه ديدي، اين هم ممكن است.
ميداني؟ ديگر دلم نميگيرد... فروختمش. چيز اضافه اي بود به قامت اين زندگي. با پولش يك كتاب خودآموز خريدم: فراموشي. سرم كه كلاه نرفته؟ مي ارزيد.
تمام من هاي مانده و رفته را دور هم جمع كرده ام. با بعضيشان معذبم. بد نگاهم ميكنند!
امشب تكرار نخواهد شد. شاد باشيم! به سلامتي...


سه‌شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۲


اولا اين كه من خيلي عشقم مياته كه اولا دوما سومني بنويسم اين روزا.
دوما اينه كه كامپيوترم از بعد از اون حادثه دلخراش هيچي نداره روش. كمك كمك كمك!!! نه عكسا رو باز ميكنه... خلاصه اوضاعيه!
سوما اين كه الان ديگه يه هفتس كه ما زندگي صحرايي داريم و ديگه وقتشه من غررررررر بزنم، درسته؟! تازه اول ماجراس گويا، حالا حالاها همينه :(
چهارما من و دخترخاله امروز بيست ساله شده م، دانشگاه ما بوديم امروز. هم نمايشگاه كتاب رفتيم، هم تاتر خياباني، هم نمايشگاه نميدونم چي چي، هم كنسرت موسيقي سنتي اين فاميل فيزيكيمون اينا... خلاصه جو حسابي هنري بود، از دانشگاه ما بعيده!
و ديگر هيچ جز اين كه اون Laptop ي كه گفتمو بخرين يا كمك كنين بفروشيم، پورسانت ميديم ها!




اولا اين كه از صداقت اغراق شده خنده م ميگيره.
دوما كه از خوليو ايگلسياس خوشم مياد. مخصوصا آهنگ If you go away ش. خودشم تازه از بيت But if you stay ش. مرسي از مسولين محترم شهر كتاب به خاطر كمال همكاريشون (يه نوار يك ساعتشو ضبط كرده بودن وهي ميخوند!)
سوما كه يارب مباد آن كه گدا معتبر شود!
چهارما كه يه Laptop داريم Apple، ميفروشيم، انگار:
MB RAM 128
MHz CPU 400
DVD ROM
PowerBook G4

اينم از من داشته باشين كه خيلي خوشگله!;)
پنجما اين كه امروز ازدواج دانشجويي بود دانشگاه. اين زوج خوشبخت ما هم بودن! عجيبه كه جوونترينشون نبودن!!! بابا مردمو بگو!
ششما امروز با اكترس خسته و گرسنه رسيديم خيابون بالاي دانشگاه... چي حدس ميزنين؟ درسته! نون بربري با پنير خامه اي خورديم. اونم كلي! به به...
هفتما بايد بگم كه ديروز با اين پسرك حل تمرين CIS مون دعوامون شد! امروزم ازش معذرت خواستيم. به همين راحتي شديم يه عده آدم لوس مدعي! خدا ما رو هدايت كنه تا آبرومونو نبرديم...
هشتما لازم به ذكر است كه من از اين استاد MIS مون خيييييييييلي دوستم ميرود!
نهما اين كه اون روز تو شهركتاب يه دفترايي ديدم خوشگل. ازين كاغذ دست سازا كه كلي نرمن با جلد لطيف... بعد همش فكر ميكردم كه به چه دردي ميخورن اينا؟ بعدش ديدم الكي دارم خودمو خسته ميكنم! اينو من نبايدم بدونم... خيلي رمانتيكم!!! بگي نگي حس بدي بود. تكونم داد. از فردا ميخوام رمانتيك شم حالا ميبينين!
دهمنشم اينه كه ويندوزمون تركيده بود، دوباره ريختيم. حالا همه حروف فارسي صفحه كليد نيست شده. عربيا مونده اونم قر و قاطي! اگه بدونين چه سخت بود نوشتن طولانيترين پست عمرم با اين اوضاع :(


جمعه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۲


And the rain will fall, it falls for you, and the clouds will break into tears, you should be here, standing so near to me...



اشتباه نكنين
دلم فقط بارون ميخواد
بارون جنوب...
آبادان... اهواز...
اووووووم م م م م


دوشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۲


اين قدر خسته م كه لال. اين قدر لالم كه خسته. اين قدر بي حوصله م كه بي طاقت. اين قدر بي طاقت كه بي ظرفيت. آرزوم شده چند روز واسه خودم بودن. واسه خودم حرف زدن. واسه خودم از خونه بيرون رفتن. ديگه خوندن هم هيچ لطفي نداره واسم. چن وقته كه يه دل سير كتاب نخونده م؟! دانشگاه هم شده آخر روزمرگي. سر تا تهش انجام وظيفه س. نميخوام غر بزنم، اما لازمه، وگرنه يادم ميره كه زبون دارم. يادم ميره كه معترضم. يادم ميره كه بلدم خسته شم. آدمايي هستن كه فراموشم شده ن. به اونا فكر ميكنم. به لحظه هاي از ته دل راضي بودنم. به لحظه هايي كه اين قدر انرژي داشتم كه اعصاب همه رو خورد ميكردم. به كارهاي نكرده. به تمام ترانه هايي كه بالاي سيصد بار گوش كرده م تا حالا. و باز فكر ميكنم دنياي كوچيك ما تنگه. تنگه و خفقان آور. كه اگه شل بدي لهت ميكنه. كه اگه نجنبي جا ميموني. كارهايي هم هست كه از انجامشون خيلي راضيم. بعضياشون واسه خودمم خيلي سخت بوده، اما براي مسئوليتهام لازم. به اونايي كه رنجوندم فكر ميكنم. به اونايي كه خوشحال كردم. به اونايي كه دلم براشون تنگ شده. دلم آب ميخواد. استخر ميخواد. آفتاب ميخواد. دريا ميخواد. شنا ميخواد. دلم اشك ميخواد. داد ميخواد.
...
روزهايي ست كه انسان خسته ست.



شنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۲


همه چي سر جاشه.
خورشيد مثل هميشه زرده و قشنگ.
باد ميتونه برگا رو تكون بده، درختا رو نه.
زمستون كه ميشه لباساي گرم ميپوشي.
خسته كه باشي ميخوابي.
اتوبوسا هنوزم سر ايستگاههاي هميشه وايميستن.
تو كتابا نوشته هست.
باتري موبايل تموم ميشه.
ترم جديد شروع ميشه.
همه ساعتات پنج دقيقه جلوان و تو هميشه يك ربع تمام عقبي.
پروژه هاتو كه تحويل ميدي خوشحالي.
آدمايي هستن كه دوستشون داري.
موجوداتي هستن كه نباشنم طوري نيست.
هميشه دلت خواسته پرنده باشي، اما نشده.
بروفن چيز مفيديه.
ميبيني؟
اصن بد نيست.
فقط خوب هم نيست.
قابل حله، نه؟


پنجشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۲


دوستان من كجا هستند؟
روزهاشان پرتقالي باد!

دوشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۲


امروز يك روز كلاغي بود.
و اين يعني آپ ديت چپان كردن وبلاگ!

شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۲


...
خطري در ميان نيست. ترسي نيست. جوي و آبي نيست. لجني هم نيست.
همه هستند. شعر هست. هنر هست.
اتوبوس ها مي آيند، پر مي كنند، مي روند و باز ميگردند و خالي مي كنند.
در "ال*"ها و در ساختمانهاي نو فرياد ميزنند- چه فريادهاي مقبول محبوبي.
در خيابان اصلي، زير درختان مودب قدم مي زنم . فكر مي كنم: "هنر اگر نتواند جاي خالي چيزي را پر كند، به چه درد مي خورد؟". اين جمله ي آن جوانك توي ذهنم مانده است. جاي خالي... جاي خالي...
نفسي عميق مي كشم. هواي سالم، هواي پاك؛ هواي بي خطر به انتهاي ريه هايم مي رود.
اما در اين هواي پاك نقصي هست.
...
* ساختمانهاي كوي اميرآباد به شكل ال و هاش بودند.

باد، باد مهرگان- نادر ابراهيمي


جمعه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۲


يهو ترسيدم از آخرش.
از آخرش خيلي خيلي ترسيدم. اونم من. كي تا حالا فكر ميكردم كه ترسيدنيه؟
خدا كنه ايده ش هنوز به فكر خدا نرسيده باشه، كه بعيده! (مومنا زير لب بگن استغفرا...، زود باشن كه يهو ديدي شنيدن اين تفكر مادي كافرانه يكي از آجراي خونه بهشتيشونو پروند...)
ميدوني؟ وحشتناكه. بديع ترين شيوه... اوووووووم! پووووووووف!
فيلم "مرد خانواده" رو ديدي؟
ببين.
اينجوريه كه ميشه آدمو جز داد. حرف نداره. بديش اينه كه منصفانه هم هست! تجسم...
به موضوع تجسم اين فيلم كار ندارم. اما خيال راحتي كه فعلا داريم تو زندگي از بي ديد بودنمونه نسبت به فرصتهاي از دست رفته.
چرا اين قدر گيج ميزنيم؟ دغدغه هاي مسخره. دور باد!!!
.
.
.
تا ببينم خنده ي امواج را
تا سرود بحرها را بشنوم
من ازين پس بيشتر خواهم گريست
من ازين پس پيشتر خواهم دويد!


پنجشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۲


Smile
An everlasting smile
A smile can bring you near to me
Don't ever let me find you gone
'Cause that would bring a tear to me
This world has lost it's glory
Let's start a brand new story now my love
Right now there'll be no other time
And I can show you how my love

Talk in everlasting words
And dedicate them all to me
And I will give you all my life
I'm here if you should call to me
You think that I don't even mean
A single word I say

It's only words, and words are all
I have to take your heart away

You think that I don't even mean
A single word I say

It's only words, and words are all
I have to take your heart away
It's only words, and words are all
I have to take your heart away



اي اي اي اي اي!
سوم دبيرستان كه بودم اين آهنگو دوس داشتم كه Boyzone بخونه.
پيش دانشگاهي... Bee gees.
الآن... صداي خودم به اين خوبي!
به اين ميگن مراحل رشد وتعالي;)
خدا به بعديش رحم كنه...


چهارشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۲


ق.ن. من برگشتم!

من آزاديمو دوس دارم.
نه يه ذره، نه دو ذره...........كه خيلي خيلي زياد.
اون قدر كه به عزيزترين كسم هم نميدمش. حتي قرضي. و نه تنها كه نميدم، بلكه اگه ازم بخواد، ديگه نميتونه عزيزترين كسم باشه!
اووووووم. لذت بخشه. يه جورايي فوق العاده س. عزيزه. ميخوامش!
خيلي چيزا موقتين تو زندگي. خيلي حسا جوگرفتگين. اما يه سري چيزا هست كه مال خود آدمه. شايد حتي خونيه تا تربيتي. به هر حال نبايد گذاشت از دس برن. يكيشون همين آزاديه.
من ميدوم.
ميپرم.
جيغ ميزنم.
وراجي ميكنم.
به چيزايي كه رسمه اهميت بدن، اهميت نميدم.
به چيزايي كه ناديده ميگيرن، خيره ميشم چارچشمي.
آدما رو با ترازوي شخصي خودم وزن ميكنم.
.
.
.
من به آزاديم عاشقم!


یکشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۲

ما* خوبیم
و این همه اعتراف هاست

* ما : من، اسکچرس، اکترس و این کوچولوی تازه وارد !

جمعه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۲


فريدون تنكابني ايده ماشين مبارزه با بي سواديو داد.
لابد اون موقع مشكلي كه به نظر نياز به معجزه داشته تا حل شه بي سوادي بوده.
و تصور كن خودش و كسايي كه اون روزا اين قصه رو ميخوندن چه كيفي ميكردن!
الآن فقط نمكش مونده، ديگه دل خنكي نداره خيلي.
...
اگه بخوام ماشين معجزه گريو آرزو كنم ماشين مبارزه با بي شعوريه...
شايدم مبارزه با خودشيفتگي ( قبول بابا، اول خودم ميرم توش!)...
يا مبارزه با بي تكليفي...
يا مبارزه با بي دست و پايي...
شماها چي؟

پ.ن. اسکچرس رفت مسافرت:)





دوشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۲


45006006



نه خب. اين شماره تلفن نيست. يه شماره زيادي داره!
ميخواي بدوني چيه؟
ساده س. ميتوني مانيتورو برعكس كني يا خودت چند ثانيه رو دستات تحمل كني.
يه راه ديگه هم هست: بي خيال شي.
و آخرين راه: از قبل بدوني اين چيه!
...
هميشه همينه. يا بايد دونست يا بايد فهميد يا بايد بي خيال شد.
بي خيالي كار گنجشكه.
دونستن كار كنفسيوس.
بفهم! ميدونم سخته.


شنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۲


ق.ن. چرا من نمي تونم وبلاگ بخونم؟ به سلامتي بلاگ اسپاتم بستن...؟

خب ديگه بالاخره محسنات زندگي تو يه كشور جهان سوم يكي دو تا نيست كه! علاوه بر تمام شاهكارهايي كه مدام از جلو چشمت رژه ميرن، يه تصميم مهم هم بايد بگيري تو يه سني: برم يا بمونم؟
آره ديگه... راستش نه هنوز اون قدر از اين جا فراريم كه بگم هر طور شده ميرم، و نه اون قدر خوشبين كه فكر كنم ميتونم همه عمرمو اين جا دووم بيارم!
دو سال ديگه... فقط همين! اين قدر وقت دارم واسه فكر كردن. اگه تغييرات غيرقابل پيش بيني پيش نياد، ميرم. فكر خوبيه، نه؟

چهارشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۲

تا حالا دقت کردین که این انگشت شست دست آدم چقد منگوله؟ من شسنمو که نیگا می کنم یاد فیلیپ فلاپ اس - آر* میافتم. جفتشون آخر منگولی اند انصافا !!

*: SR-FF
0912
عق !!
بازگشت گودزیلا !!


جايي يا كسيو براي ايتاليايي ياد گرفتن ميشناسين؟
اگه آره لطفا به من خبر بدين.
مرسي!

سه‌شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۲


ديشب اين شعره رو وسط خرت و پرتاي تو كمد پيدا كردم:

من خودم ميدانم
گل قاصد گل نيست
گل قاصد وهم است
باد دي بيرحم است
گل، فقط ياس سفيد
باز خواهد روييد؟


اما نصفه نيمه بود :( شاعرشم معلوم نبود...
هركي بقيه شو ميدونه لطفا برام بنويسه.
اگرم نه، لطفا خودتون اگه شاعري بلدين ادامه ش بدين؛ باشه؟

.پ. ن
خوشم مياد از اينايي كه كامنت بي نام و نشون ميذارن، چون خودشون ميدونن كه لازم به معرفي نيست!


دوشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۲


بامزه ترين چيزي كه تا به حال بهش تشبيه شدين چي بوده؟
يادتون هست اصلا؟
من؟ هه هه هه...
يكي از همكلاسيام عقيده داره من شبيه ويفر رنگارنگم!
آره؟!


پنجشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۲


قشنگ ترين ابهام تمام عمر آدم اينه كه نميدونه كي قراره بميره. اونايي كه با رفتن پيش فالگير ميخوان اين ابهامو برطرف كنن كار لوسي ميكنن ننرا!
حساب كن...
شايد دقيقا شب قبل از زلزله بم ( اسم اين شهر كم كم داره ميره رو اعصاب!) يه مادري به دخترش گفته باشه: عزيزم! صداي اون ضبطو كم كن، بزرگ شي كر ميشيا!
بعد اون دختره هم از ترس كري صداي ضبطو كم ميكنه.
اون وقت دم صبح زلزله مياد و هم اون مادر و هم اون دختر، طفلكيا ميميرن...
ميبيني؟ همش همين قدر رو هواس.
...
همه اينا رو گفتم كه نوار با صداي بلند گوش دادنمو توجيه كنم! ؛)


سه‌شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۲


دقت كردين آدم وقتي تو اتاقش نشسته و داره با خودش فكر ميكنه معمولن يه عكسي، تابلويي، عروسكي چيزي ميشه مخاطبش؟ همش اونو نيگا ميكنه و تو دلش حرف ميزنه؟
مخاطب من تقاطع ديوار زرده و ديوار آبيه ي اتاقمه با سقف. يه جايي كه حس ميكنم اگه يه روز قرار باشه پيامبر بشم، وحي اولين بار از اونجا بهم نازل ميشه!!! ميدونين كه؟! من از بچگي مطمئن بودم اولين پيامبر زن تاريخ بشريت خواهم بود!
كي؟ من؟! زردآلو؟ ؛)


دوشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۲






من به اين ترانه هم به اندازه چايي يه نفس عاشقم:


Maybe I didn’t treat you
Quite as good as I should have
Maybe I didn’t love you
Quite as often as I could have
Little things I should have said and done
I just never took the time

You were always on my mind
You were always on my mind

Tell me, tell me that your sweet love hasn’t died
Give me, give me one more chance
To keep you satisfied, satisfied

Maybe I didn’t hold you
All those lonely, lonely times
And I guess I never told you
I’m so happy that you’re mine
If I make you feel second best
Girl, I’m sorry I was blind

You were always on my mind
You were always on my mind

Tell me, tell me that your sweet love hasn’t died
Give me, give me one more chance
To keep you satisfied, satisfied

Little things I should have said and done
I just never took the time
You were always on my mind
You are always on my mind
You are always on my mind


حيف كه بلد نيستم آهنگ بذارم اين جا!



یکشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۲


ك ل م ه
ك ل م ه
كلمه
ناگوياترين ابزاره براي انتقال حس. يعني دقيقا چيز مزخرفيه!
اما صورت. خيلي گوياست.
چشمها....... امممممم ديگه محشرن!
نميدونم واسه چي حرف ميزنم اصلا.
...
هيچ همچون پوچ عالي نيست
در ضمن زندگي خالي نيست!
بيابيد پرتقال فروش را...


شنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۲


سنگ خوشبخت ترين موجوده، شك نكن. فقط اونه كه هيچ وقت نمي لرزه به خودش؛ حسي ترين قطعه موسيقي هم اشكشو درنمياره. از لرزش و شكنندگي بدم مياد. واسه حس خوشبختي مضرن. اگه قراره بشكنم لطفا يهويي. دوس ندارم كسي به تركام نگاه ترحم انگيز بندازه.



برف ميبارد
برف ميبارد به روي خار و خاراسنگ...

نميشه كتمان كرد... خيلي زود ميگذره... و گذشت...
اما امروز روز قشنگيه. دقيقا قشنگ براي من. چرا؟ اگه بدونم!
تپ تپ تپ تبديل شد به گرچ گرچ گرچ. ميدوني؟ امروز يهو حس آدميزادي كردم. چرا؟ اگه بدونم!
برف بازي يادتون نره! مسخره نشو، اتفاقا به تو يكي بيشتر از همه مياد!:p



پنجشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۲


ههه! يه روزايي فقط اسكچرس بود و حرفاي اسكچرانه ش!
اما حالا 2 تا مهمون هم داره، به ترتيب ورود پربركت:
1-اكترس
2- ايزد بانو (از نوع مرحوم و از اين جهت اينجا يه جور ديار باقيه، فاتحه فراموش نشه)!
دلتون سوخت؟! خب اشكال نداره، براي مرحومين ديگه هم جا هست، بياين دلبندا، بياين!