سه‌شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۲


اولا اين كه من خيلي عشقم مياته كه اولا دوما سومني بنويسم اين روزا.
دوما اينه كه كامپيوترم از بعد از اون حادثه دلخراش هيچي نداره روش. كمك كمك كمك!!! نه عكسا رو باز ميكنه... خلاصه اوضاعيه!
سوما اين كه الان ديگه يه هفتس كه ما زندگي صحرايي داريم و ديگه وقتشه من غررررررر بزنم، درسته؟! تازه اول ماجراس گويا، حالا حالاها همينه :(
چهارما من و دخترخاله امروز بيست ساله شده م، دانشگاه ما بوديم امروز. هم نمايشگاه كتاب رفتيم، هم تاتر خياباني، هم نمايشگاه نميدونم چي چي، هم كنسرت موسيقي سنتي اين فاميل فيزيكيمون اينا... خلاصه جو حسابي هنري بود، از دانشگاه ما بعيده!
و ديگر هيچ جز اين كه اون Laptop ي كه گفتمو بخرين يا كمك كنين بفروشيم، پورسانت ميديم ها!



هیچ نظری موجود نیست: