جمعه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۰

همیشه از این که ملت پست خداحافظی مینوشتن خنده م میگرفت؛ به نظرم کار لازمی نبود. وقتی آدم دیگه ننویسه، خب خودش معلومه دیگه، نیاز به گفتن نداره. اما حالا میبینم که آدم دوست داره بنویسه این پُستو.

هشت سال پیش که اینجا رو درست کردم، دوست داشتم این کارو، این روش و این زمینه انتقال حرفو، اون دایره کوچیک دوستا که بعدا به آشناییهای جدید هم کشیدو اون لذتی که گاهی تو نوشتن یه پست جدید بود. اما آخرش اینجا مهمتر از همه مال من بود و من رو ثبت میکرد. بهم این امکانو میداد که یه چیزی بین خودم بودن و خودم نبودن باشم، بدون ادعای هیچ کدومش، بدون هیچ پیش شرطی.

اما دیگه خیلی وقته که نه زیاد مینویسم و نه دیگه این جا جزئی از جامعه منه. هنوز دوستای خوبی دارم که میان اینجا اما خودم و خودشون میدونیم که دیگه اینجا خیلی گَرگرفته و نخ نما شده. یه زمانی از هر نوشته و بعد حرفا و بحثای بعدش انرژی میگرفتم، ولی حالا زیاد با نوشتنش برای خودم تو یه جای خصوصی فرقی نداره، تازه از اون طرف فرصتی هم میشه برای اظهار نفرت آدمای ناشناس که دیگه خیلی نوبره.

ننوشتن من اینجا یه دونه شِن رو هم تو این دنیا جابجا نمیکنه. عملا مدتهاست که در اینجا بسته ست. این فقط خیالمو راحت میکنه که اگه بخوامم دیگه نمیتونم اینجا بنویسم. شاید بعدنا بازم نوشتم، اما دلم میخواد یه روزی باشه که مثل روز اول اینجا این قدر دلم این کارو بخواد که برم بگردم یه اسم تک براش پیدا کنم، یه طرح (احتمالا بازم آماتوری و ابتدایی) بکشم و اسکن کنم بذارم اون کنارو کلی ذوق داشته باشم برای این که به دوستام نشونش بدم. نمیدونم، شاید اون حس مثل خیلی حسهای دیگه 20 سالگی دیگه تکرار شدنی نباشه هیچ وقت، اما اگه وقت یه کاری باشه و آدم مال اون کار، میفهمه؛ حالا شده با حس و حال مال یه سن دیگه.

خداحافظ.