شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۹


تشنه ام. کمی‌ خسته و خوابالو. بعد از ظهر روز جمعه است و من بی‌تاب که این دو ساعت هم بگذرند.
به خودم می‌گویم بد نیست بروم قهوه خانه، قهوه‌ای بگیرم
یا نه بی‌خیال، شاید بروم همین دو طبقه پایین‌تر، از دستگاه و به بی‌ صفاترین شکل ممکن چیزی بگیرم.

اما بدان!
تو که بیایی‌
همه این چیز‌ها که درونمند و ندایی دارند
دل یک دله میکنند و صوتی شبیه این از دهانم بیرون میفرستند:
"بیا بریم یه قهوه بزنیم".