چهارشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۲


از حادثه ناليدي و شكوه برآوردي كه آه اي خدا! غم بر دلم گران آيد و اشك بر گونه ام روان است و حيرانم كه ملتي چنين شكرگذار تو بر درگهت روزي پنج نوبت و هر نوبتي از دل و جان، مگر آيا مستحق چنين قهري ات بودند كه بر ايشان رحم نياوردي؟
و كلماتي رنگين تر از باب گلايه بر زبان راندي كه چون دريافتي بر كفرت دليلند، و پروردگارت غيور است، لب فرو بستي مبادا كه مصيبت سهمناك تري تو را بر سر فرود آيد. (و تو مي داني اين شهر كه سكنايت در آن است ديري است كه بايد بلرزد و بسا رحم پروردگارت است كه همين لحظه در سه جهت بر خود نمي لرزي!)
و آيا نينديشيدي كه اين از قهر پروردگارت نيست كه از سفاهت تو كه ملكت به سامان نيست و شهر ويران شده، پابرجاي علوم معماري2500 سال نياكانيت بود كه امروز هر ابريقي كه از ايشان مكشوف ميداري به خود مي بالي و پاي مي كوبي؟!
و عجب اين ندارد كه زمين بلرزد، عجب اين دارد كه تو اين انديشه نكرده باشي كه خانه بي بن به لرزش فرو خواهد ريخت. اين قهر طبيعت نيست كه سهل انديشي توست.
تويي كه امروز و روزهايي چنين، حب وطنيت را به جان و مال و منال گسيل مصيبت زدگان مي داري، هيچ انديشه ات نيايد كه 30000 تني كه تا اين دم جان عزيز خاك كرده اند، جان باخته قهر زمين نيستند كه فدايي كوته انديشيهايمان، كه ارگ را عزيز مي داريم و نفت را عزيزتر كه بودنيهاي بي منتند و بي نياز كوشش ما. كه يكي را اسلافمان به پاداشته اند و ديگري را زمين ارزانيمان داشته، كه مبادا در بمانيم به اين دو روزه حيات! من و ما براي بعد از ما ساكنان اين خاك جز بارهاي بر زمين مانده چه پيشكش داريم؟
اما واماندگي از اينت گرانتر كه فاجعه ات تنها آموزگار باشد و حتي در آن مكتب هم چنين سرافكنده و عاجز از ممتاز بودن؟!
باشد كه ما اين ملكيان روزي انسانيت پيشه كنيم ...


سه‌شنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۲


دل پذير... دل پذير... دل پذير...
دلم براي آدماي دل پذير تنگ شده. بهتره بگم دلم واسه نقاب دل پذير آدما تنگ شده. جديدا خيلي سعي نمي كنن دل پذير باشن، دقت كرده ي؟ در حالي كه وقتي دلپذيرن دوست داشتنين. وقتي تو نگاهشون گيج و ويجي نيست. يه ذره بانمكن، يه ذره يخ.
من دلم شرمندگي ميخواد! چرا هيشكي جديدن شرمنده م نميكنه؟
همتون شعار ميدين. تابلو ميكنين كه اگه يه ذره خوبين همش واسه اينه كه جديدا يه كتابي خوندين. يا به هر حال با خودتون درافتادين.
دل پذير... دل پذير... دل پذير...
دل پذير ميشي؟
...


دوشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۲


اوووووووووم! يه ليوان چايي خوشمزه، اونم يه نفس س س س س س س.
خوش به حال خودم كه اين قد دوزم پايينه!
من به چايي عاشقم...

یکشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۲


اون شبي وقتي از خونه اومدم بيرون، اولين اولين چيزي كه ديدم هلال ماه بود. خيلي نازك و ظريف و شكننده. و به نظرم خيلي قشنگ تر از ماه شب چارده! يهو نگران ژوكر شدم. مطمئن بودم اون بالا نشسته و دوربينشم دستشه و داره زمينو ديد ميزنه، اما اون هلال خيلي شكننده بود، اصلا جاي مناسبي براي نشستن نبود!
امشب ديدم ماه سر جاشه، خيالم راحت شد كه هردوشون سالمن. اما يه چيزيم يادم افتاد: خطري كه ژوكرو تهديد ميكنه شكستن ماه نيست، همچين سنگينم به نظر نمياد. خطر براي اون كامل شدن قرص ماهه! حالا هرچي به شب چارده نزديك ميشيم اضطرابم بيشتر ميشه.
پ.ن. صندلياي رديف عقب اتوبوس، حتي از نوع شركت واحد، از بقيه صندليا نرمترن. امتحان كن.
پ.ن. براي آن كه بمانم و تا ترانه بخوانم...


شنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۲


وقت زلزله رودبار و منجيل كوچيك بودم خيلي. واسه همين مطمئنم بهترين كارو كردم: دست مامان و بابا رو گرفتم و بي سر و صدا وسط راهرو منتظر تموم شدنش موندم.





دوباره ميسازمت وطن، اگرچه با خشت جان خويش
ستون به سقف تو ميزنم، اگرچه با استخوان خويش

دوباره ميبويم از تو گل، به ميل نسل جوان تو
دوباره ميشويم از تو خون، به سيل اشك روان خويش

دوباره يك روز روشنا، سياهي از خانه ميرود
به شعر خود رنگ ميزنم، ز آبي آسمان خويش

اگرچه صد ساله مرده ام، به گور خود خواهم ايستاد
كه بردرم قلب اهرمن، ز نعره آنچنان خويش

دوباره ميبخشي ام توان، اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره ميسازمت به جان، اگرچه بيش از توان خويش


سيمين بهبهاني




پنجشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۲


هاااااااااااااام.احساس ميكنم به خواب زمستوني فرو رفته م. عميق و سنگين و ممتد.
نه چيزي ميشنوم نه چيزي ميبينم؛ فقط صداي خودمو تشخيص ميدم.
خيلي لذت بخشه، خيلي. تازه ميفهم چرا خرسا مهربونن!
اما كلي كار دارم. درس و امتحان و پروژه كوفتي.
اينك چه بايدم؟!
يه بدل ميخوام. جسور. پيدا ميشه؟
پ. ن. تقديم به همه آدماي ناراحت و با اين اميد كه ناراحتتر نشن:
پيش از آن كه به تنهايي خود پناه برم
از ديگران شكوه آغاز ميكنم
فرياد ميكشم كه: "تركم گفته اند!"
چرا از خود نميپرسم
كسي را دارم كه احساسم را
انديشه و رويايم را
زندگي ام را
با او قسمت كنم؟
آغاز جداسري
شايد از ديگران نبود.


مارگوت بيكل


سه‌شنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۲


ميدونين روانكاوا به دختراي ترشيده بي اعتماد به نفس چي توصيه ميكنن؟ كه روزي نيم ساعت كنار دست انداز خيابون دم خونه شون وايسن ببينن چند تا ماشين ( با تاكيد بر مدل بالا) دم پاشون ترمز ميكنن! هر يه ماشيني كه ترمز ميكنه اونا به جذابيت خودشون مطمئن تر ميشن و راننده هم سلامت كمك فنراشو حفظ ميكنه. كل قضيه هم بازنده نداره!
پ. ن. چه خنده دارن آدمايي كه اون قدر ميجنگن تا همه دشمنا و رقيبا رو از ميدون به در ميكنن و تازه وقتي نوبت يكه تازيشون ميرسه يادشون ميفته از تنهايي ميترسيدن!
پ. ن. برگي از شاخه فرو ريخت...



الك ميخوام. داره كسي؟!

دوشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۲


تپ تپ تپ
تپ تپ تپ
تپ تپ تپ
تپ تپ تپ ...
اين صداي تنهاييه. نه ترانه، نه غزل، نه زاري. فقط همين.
تنهايي خوبه، اما نه تنها راه رفتن. از اين صدا فراريم، اما چرا؟ مگه خود آدم بهترين همقدم خودش نيست؟ مگه نه اين كه با خودش در اوج تفاهمه؟ نميدونم، نميدونم، اما از اين صدا هيچ خوشم نمياد. دلم ميخواد قدمام دكمه ميوت داشت.
حجمي از سكوت، حجمي از سكوت، حجم تنفرانگيز بي محتوايي از سكوت...
كلمات بي وزن. شعرهاي خوشگل تكراري.
گنگ و خسته. گنگ. خسته.


شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۲


ديگه درخت بخشنده اي نيست كه پسركي رو خيلي دوست داشته باشه، درختا برگاشونو محكم چسبيده ن، شاخه هاشونو محكم تر، تنه شونو بازم محكم تر و ريشه شونو جانانه!
از باد نخواين كه عطر گلا رو براتون بياره، اگه گلا عطرشونو بهش بدن كه بعيده، باد اونا رو واسه خودش نگه ميداره!
ابرا به دعاي من و تو نيست كه از جلوي خورشيد كنار ميرن، از گرما عاصي ميشن!
دختر بند انگشتي رو تازگيا ديدي؟ خب طبيعيه، گل سرخ مطمئن گير نمياد!
نه، نرو. جاي زندگي همين جاست، روي زمين. اينا همش بهانه س. بهانه هاي من واسه فرشته نبودنم.


جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۸۲


سعي كنين يه بارم كه شده پيانو زدن سامان احتشامي (اگه اسمش درست يادم مونده باشه!) رو بشنوين. ضرر نمي كنين!

پنجشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۲


اون غفلت كرد. و من متوجهش شدم. متوجه اون و ريسمونهاش.
از امتحان برميگشتم. تو انوبوس بودم و منتظر حركت. امتحان بدي كه داده بودم، تموم شده بود و حالا فقط دلم ميخواست برم خونه بخوابم. هوا ابري بود و دمدماي غروب بود و راديوي اتوبوس داشت آهنگ تركي غم انگيزي پخش ميكرد. يهو حس كردم كه تكون خفيفي خوردم. مثل اينكه اوني كه اون بالا، سر ريسمونا رو نگه داشته عطسه كرده باشه، يا حواسش پرت چيزي شده باشه... يا نه، اصلا خواسته باشه اذيتم كنه. براي يه لحظه خيلي كوتاه محل گره ريسمونا به تنم سوخت: فرق سرم، پشت مچاي دستم، كمرم و پشت پاشنه ي پاهام. و بعد همه چي تموم شد.
از اون موقع حس آزاديمو از دست داده م. ريسموناي همه تون تو دستشه. مواظب باشين!



حسرت نبرم به خواب آن مرداب
كآرام درون دشت شب خفته ست.
دريايم ونيست باكم از توفان:
دريا، همه عمر، خوابش آشفته ست!


شفيعي كدكني

پ. ن. آدما برام جالبن. عادت دارم نگاشون كنم. وقتي يه گوشه نشسته يم مثلا تو دانشگاه، همش به آدمايي كه رد ميشن و ميان و ميرن نگا ميكنم و از تنوع اونا خوشم مياد.


چهارشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۲


پنجاهمين سالگرد تاسيس بنياد موسيقي بتهوون- خانه ي هنرمندان ايران.
من عصارو دوس دارم، مخصوصن كه وقتي خركي داد ميزنم: آخيييييييييييي ( بهزاد غريب پور داشت دست اميرهوشنگ كاووسي رو ميبوسيد)، از رديف جلويي برگرده طرفم و بهم لبخند محبت آميز بزنه. من چي كار كنم با اين ولوم بالام، دست خودم نيست!
پ. ن. اونايي كه قراره برن گمشن سريعتر! خانوما سريعتر، آقايون سريعتر...
پ. ن. شاعر نيستم، نويسنده نيستم، خواننده نيستم، هنرمند نيستم... مگه قرار بوده باشم؟!
پ. ن. هوا آلودس. كوچولوهاي من بشينين تو خونه و برنامه هاي مخصوص خودتونو تماشا كنين. پسر شجاع و مشاهير تاريخو داره تكرار ميكنه، با اون چند تا ميمونا!
پ. ن. دوباره ميسازمت وطن اگر چه با خشت جان خويش.



دوشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۲

If you wanna go take good care!



سلام بر آزادي!


از كيانيان خوشم اومد. هم حرفشو بلد بود و هم خيلي گويا و قابل فهم حرف ميزد. كمن آدمايي كه اين دو تا هنرو همراه هم داشته باشن. اونايي كه خيلي ميفهمن، كسي حرفشونو نميفهمه. اونايي هم كه بلدن يه جوري حرف بزنن كه همه بفهمن، حرفشون به شنيدنش نميرزه.
پ. ن. ميخوام برم چغازنبيل يالا! بارونم بياد و اون توريست بانمكا هم دوربينشونو بدن كه ازشون عكس بگيرم.


یکشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۲


لعنت بر... هيچي بابا ولش كن
از حال من نپرسيد كه جواب اميدواركننده اي نميتونم بدم.
پ. ن. بچك جون باي باي كردن و بوس فرستادن لحظه آخرت يادم نميره. زودي برگرد و زياد بزرگ نشو. باشه؟
پ. ن. از آدمايي كه كله يه مني رو به جاي زبون يه مثقالي تكون ميدن خوشم مياد. تازه اووووووم به نظرم خيلي از بله قشنگتره و ام ام ام از نه. اگه اين طوري حرف ميزني يادم بنداز كه دوست داشته باشم. دو نقطه ايكس



لعنت بر ...

شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۲


امروز رفته بودم يه كلاسي كه چشم انداز جالبي داشت. قراره آخر كلاس كاربرد عشق در زندگي رو بلد باشيم! بانمك نيست؟ آخه اين اسكچرس عشقش كجا بود كه حالا براش كاربرد پيدا كنه؟! اما خودمونيما بد چيزيه كه آدم عاشق بشه، بعد يهويي بفهمه كه اصلا بدردش نميخورده!
پ. ن. يه دوستي براي من كامنتاي طولاني تر از متن ميذاره. بخونين اگه خواستين:)




ستاره هاي سقف اتاق من رنگ وارنگن، اما ستاره هاي سقف آسمون خدا همه شون سفيدن. اما فكرشم نكردم كه كاش جاي اون، من خدا بودم. ميدونين چرا؟ چون اگه جاي اون بودم براي انتخاب كردن رنگ ماه كه ستاره ي محبوبمه ( خودم ميدونم كه نام علميش سياره س!) تصميم گيري سختي رو پيش رو ميداشتم. اين كه ميگم خدا باهوشه واسه همينه. صورت مسائل سختو پاك ميكنه، اونم با پليكان جلد مقوايي!


جمعه، آذر ۲۱، ۱۳۸۲


لعنت!


يه جشن تولد بود. مثل هر جشن تولدي با يه متولد. مثل هر جشن تولدي با يه جمع شاد، كه دور هم جمع شده بودن تا از بودن صاحب تولد شادي كنن. كه بخونن و بخندن و شاد باشن. همه ي اينا بود و متولد هم بسيار عزيز بود. اما فقط يه چيز... نمي تونست شمعاي روي كيكشو فوت كنه. مدتي بود كه عادت زندگي رو كنار گذاشته بود.

اون آدم بزرگ، مدتي هست كه تو هواي ما نفس نميكشه و با عادتايي مثل عادتاي ما زنده بودنشو تظاهر نميكنه. اما زنده س وقتي هنوز با حرفاي تازه ش هوامونو تازه ميكنه. وقتي هنوز با واژه هاي قشنگ و لطيفي كه به ما ياد داده، رو لحظاتمون اسم ميذاريم. وقتي هنوز روز تولدش دور هم جمع ميشيم.

21 آذر ماهه، تولد احمد شاملو. مردي كه عمر جهان بر او گذشته بود.


پنجشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۲


تا حالا چيزي در مورد قحط الرجال شنيده ي؟ نه؟! خب اشكال نداره الآن چند تا مثال ميزنم.
قحط الرجال همون چيزيه كه به محمد حاتمي اجازه ميده كه نقش سياوش، جوان خوش سيما و بلندبالاي ايراني رو تو تاتر سوگ سياوش بازي كنه.
قحط الرجال همون چيزيه كه به چنگيز حبيبيان ميدون ميده كه كاست بفروشه.
قحط الرجال همون چيزيه كه به ضيا آتاباي، خواننده ترانه هاي مرد درياي خزر زنگالو، رينگو رفت توي كافه ديد چراغا همه آفه و حسني بده بد بد، مجال اظهار نظر سياسي ميده.
نه؟ نيفتاد؟
آها، قحط الرجال دقيقا همون چيزيه كه باعث ميشه چشمان اميدوار يك ميليون و هفتصد هزار(1.700.000) دختر دم بخت اين بوم و بر به انتظار شاهزاده سوار بر اسب سفيد بالدار به در خشك بشه، شايدم تر!
ها؟!
جرررررررررينگ!
پ. ن. به طرز افراطي اي كوهن گوش ميدم و از اون افراطي تر Dance me to the end of love.


چهارشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۲


اون چيزي كه عذابم ميده نه سكوته، نه تنهايي تو خونه، نه رخوت بعد از ظهر، نه ليست كارهاي نكرده، نه بي حوصلگي. بلكه سكوته و تنهايي تو خونه و رخوت بعد از ظهر و ليست كارهاي نكرده و بي حوصلگي. من هنوز واكسن سرخك و سرخجه نزدم و تهديدي براي سلامت و سعادت نسل آينده به شمار ميرم. دقيقا به همين وحشتناكي؟


چون آدم احساساتي اي هستم، سعي ميكنم منطقي تصميم بگيرم.
اين جمله رو بالاي اولين صفحه ي خالي دفترطرف نوشت و ازش قول گرفت 1000 بار از روش بنويسه.
طرف آدم بدقولي نبود، 1000 بار نوشت. اما براي اين كه به سيستم آموزشي كشورش ثابت كنه كه اين روشها كارساز نيست و اون ديگه بزرگ شده، حرف حساب تو كله ش ميره و شعورش بازيچه دست اين و اون نيست، تا هميشه تصميمات احساسي گرفت.


سه‌شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۲


هيچ وقت از اين كلاه هايي كه فقط جاي چشمشون سوراخه سر پسر كوچولوم نخواهم كرد!


دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۲


دو تا قدرت ميشناسم: عشق و نفرت. اولي ترس نداره، بهش غالبم، تو حاشيه س و تو اين دنياي سوسول وجود خارجي نداره. دومي برعكس. چيز عجيب ترسناكيه. گاهي قدرت نمايي هاي عجيبي ميكنه. ازش فراريم، اما هست. باهوشتر از عشق و بي نقطه ضعف!



يه آدم طاس ميتونه مو بكاره، ميتونه كلاه بذاره سرش، ميتونه كچل كنه كه معلوم نشه طاس هم بوده، ميتونه موهاي يه ور سرشو به اون ور داتيو بزنه، ميتونه با طاسيش احساس خوش تيپي كنه و به همين دليل دست به تركيب كله ش نزنه يا... ميتونه فقط يه آدم طاس باشه، به همين سادگي.
آدم ميتونه خودشو عالي، بي نظير، با روحيه، شجاع، بااستعداد، پاك، روشنفكر، بامعرفت، خوش قريحه، همه فن حريف و... نشون بده و يه بت هميشه در خطر سقوط باشه، ميتونه هم فقط خودش باشه، به همين دل پذيري.
اين كه چه قدر تو زندگي بدويم، ملاك نيست. مدت نفس تازه كردنامون بايد كوتاه باشه. بايد از جنس خودمون آدم باشيم، وگرنه به تن زندگيمون زار ميزنيم. در ضمن اين انتخاب خودمون بوده كه جامون اينجا باشه، وگرنه زندگي بين الاغها هم نبايد خالي از صفا باشه. خودشون كه راضي به نظر ميرسن!



رابطه ي استاد و شاگرد مثل رابطه ي زن دمپايي به دست و سوسكه، هم اين از اون ميترسه هم اون از اين.
اينو يكي ميگفت كه سر كلاس نشسته بود...


شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۲


كلماتي كه دارين ميخونين، تراوشات ذهن يك اسكچرس خسته س. اين اسكچرس از 8 صبح تا 8 شب دانشگاه بوده. تازه اونم با 3 ساعت خواب شبانه و نيم ساعت خواب ظهر. اگه بدونين از ساعت 5 سر امتحان بوده و حاصل مشورتهاي بي وقفه ش با دوست خوبشو جلوي چشمان حيرت زده اون 2 تا حل تمرين مهربان تحويل استاد مهربانتر ميداده و اصلا هم در راه عزيز بي جهت بازيش قدمي عقب نشيني نكرده، بيشتر به تواناييهاي اين گونه از اسكچرسها ايمان ميارين. البته از كسي كه بامدادان موفق شده (البته به همراه همون دوست خوبش)، در يك عمليات انتحاري به جاي powerpoint با excel سمينار ارائه بده، نبايد هم توقع داشت كه شامگاهان شكست خورده به خونه بياد.
اين اسكچرس بسيار خسته، امشب از صداي بارون روي كلاهش لذت برده و در كل خوشحاله كه يه اسكچرس آفريده شده، نه هيج چيز ديگه. آره، خوشحاله.


جمعه، آذر ۱۴، ۱۳۸۲


از بين انواع خشكياي روي زمين، از شبه جزيره خوشم مياد، از نظر "ارتباطي". خيلي متعادله به نظرم و خيلي حد نگه دار. نه خودشو اسير انواع و اقسام كشورو خاك كرده، كه خفتشو چسبيده باشنو مجال بهش ندن، نه مثل جزيره يه گوشه تك و تنها افتاده. ارتباطش در حد لازم و كافيه.
ارتباط آدم با آدمهاي ديگه هم در همين حد خوبه. بايد با ديگران بود، باهاشون زندگي كرد، دوستشون داشت، در كنارشون بود، ولي نبايد بينشون گم شد، طوري كه يادمون بره "يكي" هستيم، يكي بين بقيه.
در عين حال اينم بايد يادمون باشه كه چه خوشمون بياد و چه نه، بقيه وجود دارن. هميشه هم هستن و هيچ كدومشون به ميل ما نيست نميشن. ساحل آزادي دريايي ما هر چه قدر گسترده، به هر حال محدوده.

بايد استاد و فرود آمد
بر آستان دري كه كوبه ندارد
چرا كه اگر به گاه آمده باشي
دربان به انتظار توست و
اگر بي گاه
به در كوفتنت پاسخي نمي آيد.

احمد شاملو


پنجشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۲


از ضعف بدم مياد. از آدماي ضعيف بيشتر.


بعضي موضوعات نه رمانتيكن، نه متعالي، نه اورژانسي، نه قابليت مانور ژورناليستي دارن! ولي وقتي ميرن تو فكر آدم، شديدا تمايل دارن كه با جواب بريزن بيرون. اين روزا دارم به "افق" فكر ميكنم. كه هنوز برام مبهم و مشكوكه. و هنوز بلد نيستم در موردش آرزو كنم. نه اون قدر بچه م، كه طلايي و درخشان و بي لك ببينمش، نه اون قدر بزرگ، كه محدود و محتوم.
تو را به سرخ
به آبي
تو را به پاكي و رادي
تو را به آزادي
به سبزدشت جهان


گرگ باش

!بره مباش


نصرت رحماني



دوشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۲


به چشام نيگا نكن. ميخوام دروغ بگم. ميخوام ته مونده هاي حقيقتي كه هنوز اين دور و ورا هستو بريزم تو يه كيسه سياهو از پنجره بندازم پايين. كه وقتي دارم دروغ ميگم، فكر حاشا به سرشون نزنه. ميدوني؟ اين جوري آرامشمو از دست ميدم. اون وقت نمي تونم درست و حسابي تصوير دروغينمو واقعي كنم. تو هرگز نخواهي فهميد. پس سعي نكن با چند تا سوتي بي قابليتي كه ميدم خودتو سرگرم كني. اين اداها مال سن تو نيست. نذار از اين همه انرژي اي كه دارم پاي دروغ سازي برات ميذارم پشيمون بشم. من با اعداد و ارقام شوخي ندارم. از چيزاي قابل اثبات بدم مياد. اما چيزاي نسبي... جون ميدن براي تحريف. امتحان كن. صد و هشتاد درجه ام كه بچرخونيشون، هنوز قابل باورن تو اين دنياي متضاد.
به چشام نيگا نكن. دروغ با چشم همون كاريو ميكنه كه پياز. باور مي كني؟





لطفا به همه ي آرزوهات برس. همه ي ايده آل هاتو عملي كن. اون قدر به جاه طلبيت ادامه بده كه اهدافت به بهترين شكل پياده شن. به جاهايي كه دوس داري برو، اونم در بهترين فصل ممكن. شادي هايي كه دوس داري رو هميشه كنار دستت فراهم داشته باش. بخند. هميشه، وقتي ناراحتي به زور. از آدمايي كه حرصتو در ميارن دوري كن. هميشه رو بهترين صندلي هواپيما، قطار،اتوبوس يا ماشين بشين. درجه يك زندگي كن. نذار كسي تو صورتت بزنه. سرطان نگير. تصادف نكن. بدبخت نشو، حتي يك لحظه. موفق و سربلند باش. و به راحت ترين شكل ممكن و دقيقا تو روز و ساعتي كه دلت مي خواد بميري، بمير.