شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۷


امیدی گوشه دلم مینشیند،
سرزمین دورم را میبویم، میشنوم، زیر پایم احساس می‌کنم خاکش را، سنگش را، آبش را.
دل به دل دلتنگیش میدهم و اضطرابش.
آسمانش بر فراز سرم بال میگسترد،
آبی، سبز، سرخ، نیلی، سیاه.
ریشه‌هایم درد می‌گیرد،
برگ‌هایم رنگ میبازد.
بی‌ من میشوم،
اما بی‌ او هرگز.
امید را پرواز میدهم، آرزو را دل میبندم، فردا را راه میگشایم، راه را آب میزنم، دل دریا می‌کنم و نور به فانوس میپاشم.
دنیا را رسم خوش زیستن می‌‌آموزم.

فردا خود به من میفروشد.

سه‌شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۷


دلم که پر میشود...
سرریز میکند.