شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۹


تشنه ام. کمی‌ خسته و خوابالو. بعد از ظهر روز جمعه است و من بی‌تاب که این دو ساعت هم بگذرند.
به خودم می‌گویم بد نیست بروم قهوه خانه، قهوه‌ای بگیرم
یا نه بی‌خیال، شاید بروم همین دو طبقه پایین‌تر، از دستگاه و به بی‌ صفاترین شکل ممکن چیزی بگیرم.

اما بدان!
تو که بیایی‌
همه این چیز‌ها که درونمند و ندایی دارند
دل یک دله میکنند و صوتی شبیه این از دهانم بیرون میفرستند:
"بیا بریم یه قهوه بزنیم".

دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۹

اواخر فیلم تایتانیک یه صحنه ای هست که کیت تو رویا و شایدم بعد از مردنش همه اونا رو که رو کشتی بودن و از دست رفتنو میبینه تو سالن کشتی، به همون شکل و سنی که میشناختتشون. همه دور هم یه جا، همه شاد.

منم یه همچین جایی دارم تو دلم. برای همه اونا که دوستشون دارم... همیشه هستن با من، چه اونایی که ساکن این دنیان، چه اونا که فعلا دورن. چه اونا که هنوز میبینمشون، چه اونا که ازشون دور افتاده م. دلم که میگیره بهشون سر میزنم... آرومم میکنن با بودنشون. همین که یادشون هست و تصویر البته شاد و سرخوششون، دلم راحته. همین که همه رو با هم یه جا جمع کردم آرامشمه.

انگار بهم میگن که دنیایی که مارو از تو دور نگه داشته مسخره تر از جدی گرفتنه. انگار میگن ببین آخه این خنده دار نیست؟ ارزش داره آخه؟

میدونم. همه دوری ها تموم میشن میرن پی کارشون. همه دغدغه ها روزی خنده دار میشن. مگه امروز به دلهره های بچگی نمیخندم؟ مگه فکر نمیکنم چه دنیای کوچیکی داشتم؟ فردایی هم هست که امروز رو پوچ کنه. من میدونم.

"روزی ما دوباره كبوترهایمان را پیدا خواهیم كرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت..." – احمد شاملو

پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۹


تکه تکه شده ام

میان دوری ساعتها و روزها و معانی‌ فصول

میان دوری صدای عزیزان و نزدیکی‌ غربت

دور از هوا و شهری که مرا میدانست

دور از سرزمینم که مال من نبود، نه در آغوش گرم سرزمینی، نه در هوای پذیرنده ای.



دیگر فردا دور است

و من در هیچ فردایی نیستم

نه در فردای سرزمین مادری معصوم میبینم من را

نه در فردای این سرزمین میزبان، منم.



آن کودک پر آرزو کجاست؟

آن مالک دنیا و فرمانروای سرنوشت؟

آن رسام فردا، برهم زننده چرخ گردون؟

چه شد، چه شدم؟



به هوای آن روزها

به بوی هوا

به حال زمین

به عطر آرزو

سلام مرا برسانید

و بگویید نخواستمشان و گذشتم و دیگر نمیدانمشان.



فردا امروزیست ملاقات شده در کودکی.

یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۸

به روزها بگویید که من گذشتم

به شبها بگویید که پریدم از خواب

به دوستانم بگویید که همین حوالی ام

به شهرم بگویید که معشوقم بوده است.


به دیروز بگویید که فردا می آیم

به فردا بگویید که او هیچ وقت اهل اینجا نبوده است

به خاطره یادم نیاورید

به امید صدایم نکنید.


اگر فردا روشن شد، جایم را خالی نکنید

اگر آینده چون امروز و گذشته دلگیر بود، نگویید او خوب میدانست.

اسمم را به سردرها حک نکنید بی زارم می کند

به خاکم آذین نبندید که سبک بار بوده ام.


دلتنگم شوید اگر دوستم داشته اید، به آن چیزها که دوست میداشته ام

صدایم کنید به آن نام که می شناسید مرا

سفر نکرده ام

کناره گرفته ام.


***

به یاد همه تان.