یکشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۲


:) عروس و دوماد خوشبخت ما

هوراااااااا! هورااااااااااااا! مبارك! خيلي خيلي مبارك ك ك ك ك ك



شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۲


اين شاهكار هنري كه مي بينين اكريليك روي پارچه بومه. يعني خالق تكنيك چي فكر ميكنه وقتي ببيندش؟ بيشتر به خودش فحش ميده يا من؟




چه صحنه هاي دل انگيزي تو زندگي ساده و روزمره آدم پيش ميان! عصر شنبه، خسته، سوار تاكسي ميشي نزديك خونه. نم نم خوش بو و خوش آهنگ بارون... هنوز درست تو ماشين جابجا نشدي كه راننده ضبطشو روشن ميكنه... جخ امروز از مادر نزاده ام... نه، عمر جهان بر من گذشته است... مدايح بي صله... احمد شاملو با صداي خودش... لعنت بر من.... لعنت بر من.... لعنت بر من اگه باز از زندگي تو اين شهر پردود بنالم!


جمعه، آذر ۰۷، ۱۳۸۲


من احمق ساده دلو بگو كه هنوز فكر ميكنم ممكنه" تافي تو دهن" وارد آسانسور بشمو آشنا نبينم!




يه كتاب ديدم كه خيلي دلم گرفت، خيلي، خيلي،خيلي...
انگار كلي آدم كه سر زنده بودنشون شرط مي بندم، مرده بودن. يا پير شده بودن و قديمي. يا فراموش شده و نيازمند يادآوري... كتابه يه اسمي داشت تو اين مايه ها: وبلاگستان شهر شيشه اي. ورق زدم تا به نوشته هاي آشنا برسم. اسما آشنا بود. حتي نوشته ها تا حدي. ولي نويسنده ها نه. نمي دونم چرا. انگار خاطره شده بودن.
وقتي يه وبلاگو ميخونم ميدونم نويسنده اي كه هر روز توش مينويسه زنده س. يه جايي داره نفس ميكشه. ارزش نوشته ها هم به همينه كه نويسنده هايي پشتشون وجود دارن هر كدوم با سبك فكري و اعتقادي و نوشتاري خودشون. هر كدومم تو آدرس خاصشون، با تمپليت و فونت خودشون. با رنگايي كه به اونا ميشناسيشون. به هر حال هر دنيايي مختصات خودشو داره! وگرنه نوشتن كتاب كه خيلي وقته كار آدماس.
چيزاي دلگير ديگه اي هم بود. بماند!
ديروز رفته بودم كتاب فروشي. بعد از خيلي وقت.

پنجشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۲


شعري نگفته ام
كه بخوانم
تا بگويي: واي چه زيباست!
تنها چند خط گريسته ام
ميان دفتري كه سالها
لذت خودكاري را به خويش نديده است
.

مسعود خالقي



با سدي از سكوت
در من رساترين تلاطم ساكن را
بنياد مي كني
.

حميد مصدق



احساس ميكنم آستانه حساسيتم هي داره ميره بالا و بالاتر. چيزايي كه يه روزي باعث ناراحتيم ميشد حالا ميخندوندم. آدماي بيكار و مسخره عصبانيم نميكنن، اونام يه جورايي بامزه ن. وقتي دارم تو خيابون را ميرم، از ديدن آدما اذت ميبرم. خوشم مياد كه هستن، حتي ناجور، حتي بدخلق، حتي زشت. موقعيتاي سخت به نظرم يه جور بازي ميان! هر وقت اوضام غرغريه، از دوستام اجازه ميگيرم تا غر بزنم، اونم تا هر اندازه كه بخوام! نميدونم اين حالت يعني چي، ولي راحتم. خيلي راحت تر از وقتي كه سخت ميگرفتم.

اگه اينا علائم يه بيماري منجر به مرگه بهم بگين، ولي كم كمك، باشه؟





چهارشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۲


هيچ تصوري دارين از آدمي كه يه نيمكره مغزش بزرگتر از اندازه طبيعي باشه و اون يكي نيمكره كوچكتر؟ شايد بگين ديوونس يا عقب مونده. شايد از تصورش بترسين، شايدم خنده تون بگيره. ولي اگه بشناسينش اونم از نزديك و طي ساليان، دوستش خواهيد داشت. خيلي زياد. چون خاص ترين آدميه كه ميشناسين. كاراش، عاداتش، حرفاش، ذوقاش، ترساش، محبت كردناش و خشم گرفتناش منحصر به فرده. فقط شبيه خودشه و با هيچ كس مقايسه نميشه. برعكس خيلي آدماي سالم كه ارزش دقيق شدن ندارن، كاملا به شناختنش مي ارزه. مرموز و عجيب.
اين آدمو ميشناسم و بسيار دوست دارم. حتي بهش و به طرز بودنش وابسته م. تنها چيزي كه در موردش آزارم ميده اينه كه نكنه بهش خيلي بد ميگذره؟

پ.ن. اگه يه مغازه چيني فروشي داشته باشين و تو يه حادثه تمام چينياتون بشكنه جز يكي (اون يه دونم چون تو دستتون بوده سالم مونده باشه)، باهاش چي كار مي كنين؟ ميشكنينش يا نگهش ميدارين؟


سه‌شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۲



امشب با دو تا دوست خوب رفتيم سقف تهران. راه رفتيم، حرف زديم، غيبت، خنده، لرز... از همه مهمتر: از اون ذرت خوشمزه ها! درسته كه گاهي غر ميزنم، ولي متاسفانه يا خوشبختانه به شكل غيرقابل انكاري خوشبختم. زندگي جون دوستت دارم. اصلنم خسته نيستم. خيلي بي كلاسيه كه آدم از زندگيش راضي باشه؟!


دوشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۲


ووووووف! خدايا خواهش ميكنم آدماي عوضي رو تبديل به سوسك كن تا بقيه آدما با خيال راحت بتونن لهشون كنن. قرچ چ چ چ چ



ميخوام يه شعر بنويسم ولي ميترسم جنبه شو نداشته باشي. آخه ميدوني خيلي عاشقانه و عارفانه و صادقانه و خلاصه بالاي 18 ساله. اولين بار كه شنيدمش خيلي وقت پيش بود، ولي هنوز كه هنوزه يادم مونده. در واقع شعر محبوبمه. هنوزم گاهي كه ميشنوم تحت تاثير قرارميگيرم. شايد تو هم شنيده باشي:

ك مثل كپل

صحرا شده پر ز گل!


پ.ن. ايزدبانو رو اين قدر اذيت نكنين بابا! فقط كافيه به اون ess آخر اسمم دقت كنين P:


شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۲


او در دستهايش چيزهايي دارد كه با هم نمي خوانند
يك سنگ، يك سفال، دو كبريت سوخته
ميخي زنگ زده از ديوار روبه رو
برگي كه از پنجره پايين افتاد.
شبنم هايي از گلهايي كه تازه سيراب شده اند.
او اين همه را مي گيرد
و در حياط خلوتش چيزي مثل يك درخت مي سازد.
مي بيني؟ شعر همين است:

"چيزي مثل"

يانيس ريتسوس


اون ماهي قرمز نازه رو تو نمايشگاه هنرهاي معنوي ديدي چه قدر گناه داره؟ آخه اين بي هنرا خجالت نكشيدن؟



جمعه، آبان ۳۰، ۱۳۸۲


اين ديوار شكستنيه. بالاخره ميشكونمش. چه كسي اون پشت له شه و چه همتون اين طرف همراهم باشين. اين جا خيلي تنگ شده. دارم خفه ميشم ...


پس آفتاب سرانجام در يك زمان واحد بر هر دو قطب نا اميد نتابيد
تو از طنين كاشي آبي تهي شدي و من چنان پرم كه روي صدايم نماز مي خوانند.



هيچ وقت آدمايي كه كسيو دوست دارن ولي به طرف نميگن رو درك نكردم. خب يعني كه چي؟ اين خجالته يا ترس از نه شنيدن؟! به نظر من كه دومي. يعني حتي واسه كسي كه دوس داريم باهاش باشيم هم ارزش يه نه گفتنو قائل نيستيم؟ براي من كه آدماي آسمون جل و گستاخي كه حرف ميزنن، صد برابرجالبترن تا بچه سوسولاي بي دست و پايي كه تو خواب و رويا سيرميكنن، با ماه پيشوني و... .


بيخيال ميان ترم اصول حسابداري، رفتم دختر ايروني- كانون. ايرج طهماسب فيلمنامه منو دزديده بود!



If you are a dreamer, come in.
If you are a dreamer, a wisher, a lier,
A hope-er, a pray-er, a magic bean buyer…
If you're a pretender, come sit by my fire
For we have some flax-golden tales to spin.
Come in!
Come in!



Shel Silverstein


آره. تو اين روز قشنگ پاييزي كه هوا بهشتيه خوبه دور هم جمع شيم. اين بار با يك تفاوت: بي نقاب. عين خودمون باشيم. نه عين اون خودي كه ميخوايم باشيم يا قراربوده بشيم. مثل همون خورشيد درخشاني كه الان اون بالا خود خودشو به نمايش گذاشته، براق وصاف وعزيز. تو بلدي؟


پنجشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۲


غلط كردم غلط كردم غلط كردم!



مي دوني بدترين جفاي بشر در حق خودش چي بوده؟ من ميدونم. اين كه اين قدر قربون خدا رفته و ازش تشكر كرده و گفته تو خوبي تو ماهي خيلي مهربوني اگه تورو نداشتم چه خاكي به سرم ميريختم و... كه خدا فهميده (اون باهوشه خيلي) كه ديگه لازم نيست در حق بشر دل بسوزونه. همين قدرم كه رو خلقتش كار كرده كافيشه و از سرشم زياده! ديگه نه جواب كسيو ميده، نه به دل كسي را مياد.


من ازين هوا دلم ميگيره. فلج ميشم. نه ميتونم كار مفيد بكنم نه حتي علافي كيف دار. ولي چه ميشه كرد جز غر زدن. اون بالا كسي نيست.


چهارشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۲


مرحوم كاوه گلستان در مورد رابطه پدرش ابراهيم گلستان و فروغ فرخزاد، اين طور ميگه:
رابطه پدرم و فروغ يك رابطه عاشقانه ساده بود. عشق، يكي از ساده ترين مسائلي است كه براي بشر اتفاق مي افتد و چيز خاصي ندارد. اين يك رابطه سازنده عاطفي بود، ميان دو آدم در مسير تاريخ و هيچ كس از اين بابت صدمه نمي خورد و اصلا به كسي مربوط نبود...


چرا از يك مسئله ساده مثل يك مرض حاد مي ترسيم؟


سه‌شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۲


دلم ز شوق پريدن، نبودن و نشنيدن

كشاندم به تمناي از سكوت رهيدن

سكوت چيز وحشتناكيه. تجربه ش كرده ي؟ سعي كن هيچ وقت تو شرايطش نيفتي. مثل اشك شفافه. مثل بادوم تلخ تلخ. ومثل قير كشدار. ولي تو نبايد بترسي، باشه؟ فقط گوش كن ببين من چي ميگم. اگه گيرت انداخت، يه كاري هست كه اگه بكني فرار ميكنه: حرف بزن. حرف سكوتو ميخوره، مثل آفتاب كه برفو.


دوشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۲


هيچ وقت هيچ كيو نديدم كه بخواد شبيه يكي ديگه بشه و شبيه يكي ديگه باشه و موفق بشه اين كارو بكنه. تمام اونايي كه سعي كردن مثل فرهاد بخونن با اين كه سر هر آهنگ اون قدر زور زدن كه تارهاي صوتيشون يكي در ميون پاره شد، چيزي نشدن. همه اونايي كه خواستن مثل فروغ شعر بگن جز اين كه احساسات آبكيشونو به جاي شعرزنانه جا زدن، كاري از پيش نبردن. يا كتاباي كم برگي كه قرار بوده مثل كاراي شل سيلوراستاين باشه، اون قدر شعاري و مزخرف از كار دراومده كه روح اون مرحوم رو معذب ميكنه.


هيچ نسخه دومي به گرد پاي نسخه اصلي نميرسه. پس هيچ وقت قبول نكن كه نسخه دوم كسي باشي. شباهت ها گمراه كنندن، بهشون افتخار نكن. تو خودت بدون اين كه مثل كسي باشي فرشته اي. فرشته ي مغروري باش! فهميدي كله پوك جون؟!





...چنان فرهيخته بود که "اسب"را به نه زبان می دانست و چنان نادان و بی خبر که گاوي خريد تا بر آن سوار شود.


بنيامين فرانكلين

یکشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۲


The greatest thing you'll ever learn is just to love and be loved in return.



Moulin Rouge

شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۲


بيدار بودم. خوشحال بودم كه بيدارم. شب آروم و خواب آلودي بود. ولي حسم حس تنهايي نبود، با اين كه خودم بودم و خودم و يه كتاب كلفت عربي با جلد طلايي درخشان. عربيم خيلي خوب نبود. نقاشي يه كم بلد بودم. كتابو بستم. جعبه آبرنگمو باز كردم و رنگارو يكي يكي ريختم روي كاغذ. اول آبي كه آرومه. بعد قرمز كه مي جنگه. بعد نارنجي كه مي سوزه. بعد... كاغذم رنگارنگ شد. دستام رنگارنگ شد. ديوارهاي اتاقم رنگارنگ شد. كتاب طلايي هنوز همون جا بود. اما نمي درخشيد. بازش نكردم. تا صبح با اتاق رنگارنگم سرود خونديم و رقصيديم. كتاب طلايي خوابيده بود. با اين كه دوس داشتم با ما شادي كنه دلم نيومد بيدارش كنم.




تقدیمی از ایزد بانو به اسکچرس

پنجشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۲


سردمه. خيلي سرد. مثل هميشه. آره. ولي يه خرده بدتره انگار. مانتوم جيب نداره. اونم مثل هميشه. اين خياطا نمي دونم چرا يه هو زد به سرشونو جيبو از مانتو گرفتن. خيلي كار يخي كردن. اوه. راستي چه قدر سردمه. وقتي سردمه، تو خيابونم و هيشكي همراهم نيست دوست دارم فحش بدم. به همه. تا حالا تو اين حالت ديدي منو؟ قيافم تابلوه بدجور. اگه دهنم باز بشه كلي فحش با صاحباشون ميريزن بيرون، كه خودت ميدوني صورت خوشي نداره. پس ميذارم همون تو بمونن. اگرم يه آشنا ديدم اول همه شونو با جاش قورت ميدم( ديدي گول خوردي. أشنا ها رو نه، فحشا و صاحباشونو). بعدم سريع ميگم سلام خوبي چه طوري چه خبرا خوش ميگذره و يه ديالوگ هميشه تكرار‍و يه بار ديگه تكرار ميكنم. اگرم دانشگاه نباشه يا اين كه باشه ولي طرف دختر باشه و دوس داشته باشه دست بده يه كار تكراريه ديگه رم با دستاي سردم انجام ميدم. اوه. راستي هوا خيلي سرده. دارم ميلرزم. ياد فروغ ميفتم كه سردش بود و انگار هيچ گاه گرم قرار نبود بشه. آسمون آبي مثل همه روزاي سرد نرم و بي چروكه. دوسش دارم و دلم نمياد بهش فحش بدم. آخه خيلي معصوم و نازه. حداقل از خيلياي ديگه بهتره. چون متنوعه. بيشتر از خيلياي ديگه. اما من سردمه و بايد به يكي فحش بدم. آها. آره اين بدك نيست. اگه ش بود چه فحشاي بديعي به ذهنش ميرسيد. تفاله صداخور قناري... كاش منم يه كم استعداد فحش سازي داشتم. بيا امتحان كنيم: كجوله كوتوله... نچ. اين جوري نميشه. من بايد يه جور ديگه خودمو گرم كنم. ووووووووي. چه سرده. كاش يكي اين جا بود كه ميشد بغلش كرد. امروزم اون كاپشن نرم پشمالوئشو پوشيده بود. حالا كه نيست، يه ذره ديگه تحمل.......آها رسيدي به سرپناه گرم. هوووووووو. ديگه سردم نيست اما هوا هنوز سرده. اين يعني اين كه بازم دير يا زود سردم ميشه و به تو فحش ميدم. آخ جون!


چهارشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۲


وقتي نمي فهممت، پيش خودم ميگم يا من نفهمم يا تو غيرقابل فهمي

ولي وقتي دوستت ندارم اوضاع يه كمي پيچيده تره، مي فهمي كه؟



درون آينه ها در پي چه مي گردي

بيا ز سنگ بپرسيم

كه از حكايت فرجام ما چه مي داند

بيا ز سنگ بپرسيم، زانكه غير از سنگ

كسي حكايت فرجام را نمي داند
***


هميشه، از همه نزديكتر به ما، سنگ است

هميشه، از همه نزديك تر!

نگاه كن!

نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ

و سنگ ها همه سخت...

چه سنگ باراني...! گيرم گريختي همه عمر

كجا پناه بري؟

خانه خدا سنگ است!
***


به قصه هاي غريبانه ام ببخشاييد

كه من – كه سنگ صبورم –

نه سنگم و نه صبور

دلي كه مي شود از غصه سنگ مي تركد!
***


چه جاي دل كه در اين خانه سنگ مي تركد!
***


در آن مقام كه خون از گلوي ناي چكد

عجب نباشد اگر بغض چنگ مي تركد
***


چنان درنگ به ما چيره شد كه سنگ شديم!

دلم از اين همه سنگ و درنگ مي تركد!
***


بيا ز سنگ بپرسيم

كه از حكايت فرجام ما چه مي داند

از آن كه عاقبت كار جام با سنگ است

بيا ز سنگ بپرسيم

نه عاقبت همه در زير سنگ مي پوسيم

و نامي از ما بر روي سنگ مي ماند؟

درون آينه ها در پي چه مي گردي؟


فريدون مشيري