سه‌شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۲



امشب با دو تا دوست خوب رفتيم سقف تهران. راه رفتيم، حرف زديم، غيبت، خنده، لرز... از همه مهمتر: از اون ذرت خوشمزه ها! درسته كه گاهي غر ميزنم، ولي متاسفانه يا خوشبختانه به شكل غيرقابل انكاري خوشبختم. زندگي جون دوستت دارم. اصلنم خسته نيستم. خيلي بي كلاسيه كه آدم از زندگيش راضي باشه؟!


۱ نظر:

ناشناس گفت...

نه اصلن! چون من الان به شدت رضایت مندم و کلی احساس خوشبختی می کنم.دقت کردی به مبدا مختصات