جمعه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۹

تهران تب دارد. یه جور گرمی است که میچسبد. فکرش را که میکنم گرمم میشود، انگار نه انگار که روزهای خنک و بارانی و برفی هم ازش دیده ام. وقتی فکر میکنم فلانی تهران است، میان یه عالمه آدم تصورش میکنم؛ با پیشانی عرق کرده. صدای بوق میشنوم، حتی ممکن است سرفه ام هم بگیرد؛ اما آنچه همیشه میگیرد و برو برگرد هم ندارد دلم است.

باران تهران عجیب بود. یک جوری با دل و دماغ آدم بازی میکرد. آدمها را عوض میکرد؛ بعضی را زیاد. نم نم قشنگی داشت و یک بوی دوستانه؛ بوی خاک و کثیفی و دود که یک هو تصمیم گرفته باشند مهربان شوند و حالا، بوی یک عالمه دوست سالهای مختلف و بوی آن جاها که رفته ام، که بوده ام. از روزهای حیاط دبستان توحید گرفته تا شب فرودگاه مهرآباد که تا امروز آخرین شب تهرانی ام است.

گاهی در تهرانم؛ همیشه تابستان است و آفتاب، داغ میتابد، اما من وایستاده ام توی سایه و اخمام در هم است از گرما. شاید هم راه میروم؛ همان حوالی خانه ام. آن گرما، آن آفتاب و آن سایه انگار بغلم کرده اند، در برم دارند؛ مرا میشناسند و من میشناسمشان. آنها سیالند در اطرافم و من غوطه ورم در آنها. اگر دقیقتر بگوییم غوطه ورم در خیالشان، خیالی که هیچ وقت رهایم نمیکند. آن چه دور شد تاریخ آخرین خاطره تهران-نشان بود از تاریخ امروز یک تهران-نشین.

***

حرفها همه دست-خورده شده اند؛ مثل فاحشه های زیر پل، همه دستی بهشان کشیده اند. گفته ایم از درد دوری و دلتنگی و همه اش هم یک کس یا چیزی را چسبانده ایم تهش؛ مثل "دوری از وطن" و "دلتنگی برای مادر". اما آن جا که بودیم، آن بودن که حالا فاصله داریم ازش، کلکسیونی نبود از آن داشته های تک تک، بلکه یک وضعیت مرکب بود. اسم آن ترکیب برای من "تهران" است.

تهران شهر من است. از شهرم دورم، اما تصاویری دارم که واضحند در خیالم؛ آن قدر واضح که غافلگیرم میکنند، از روزهای همه جوره و با آدمهای همه جوره. تصاویری که قاب کردنی نیستند، تعریف کردنی؟ آن هم شاید نه.

***

باید به جلو بروم. مبدا مختصات را باید رها کنم.