جمعه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۰

همیشه از این که ملت پست خداحافظی مینوشتن خنده م میگرفت؛ به نظرم کار لازمی نبود. وقتی آدم دیگه ننویسه، خب خودش معلومه دیگه، نیاز به گفتن نداره. اما حالا میبینم که آدم دوست داره بنویسه این پُستو.

هشت سال پیش که اینجا رو درست کردم، دوست داشتم این کارو، این روش و این زمینه انتقال حرفو، اون دایره کوچیک دوستا که بعدا به آشناییهای جدید هم کشیدو اون لذتی که گاهی تو نوشتن یه پست جدید بود. اما آخرش اینجا مهمتر از همه مال من بود و من رو ثبت میکرد. بهم این امکانو میداد که یه چیزی بین خودم بودن و خودم نبودن باشم، بدون ادعای هیچ کدومش، بدون هیچ پیش شرطی.

اما دیگه خیلی وقته که نه زیاد مینویسم و نه دیگه این جا جزئی از جامعه منه. هنوز دوستای خوبی دارم که میان اینجا اما خودم و خودشون میدونیم که دیگه اینجا خیلی گَرگرفته و نخ نما شده. یه زمانی از هر نوشته و بعد حرفا و بحثای بعدش انرژی میگرفتم، ولی حالا زیاد با نوشتنش برای خودم تو یه جای خصوصی فرقی نداره، تازه از اون طرف فرصتی هم میشه برای اظهار نفرت آدمای ناشناس که دیگه خیلی نوبره.

ننوشتن من اینجا یه دونه شِن رو هم تو این دنیا جابجا نمیکنه. عملا مدتهاست که در اینجا بسته ست. این فقط خیالمو راحت میکنه که اگه بخوامم دیگه نمیتونم اینجا بنویسم. شاید بعدنا بازم نوشتم، اما دلم میخواد یه روزی باشه که مثل روز اول اینجا این قدر دلم این کارو بخواد که برم بگردم یه اسم تک براش پیدا کنم، یه طرح (احتمالا بازم آماتوری و ابتدایی) بکشم و اسکن کنم بذارم اون کنارو کلی ذوق داشته باشم برای این که به دوستام نشونش بدم. نمیدونم، شاید اون حس مثل خیلی حسهای دیگه 20 سالگی دیگه تکرار شدنی نباشه هیچ وقت، اما اگه وقت یه کاری باشه و آدم مال اون کار، میفهمه؛ حالا شده با حس و حال مال یه سن دیگه.

خداحافظ.

جمعه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۹

تهران تب دارد. یه جور گرمی است که میچسبد. فکرش را که میکنم گرمم میشود، انگار نه انگار که روزهای خنک و بارانی و برفی هم ازش دیده ام. وقتی فکر میکنم فلانی تهران است، میان یه عالمه آدم تصورش میکنم؛ با پیشانی عرق کرده. صدای بوق میشنوم، حتی ممکن است سرفه ام هم بگیرد؛ اما آنچه همیشه میگیرد و برو برگرد هم ندارد دلم است.

باران تهران عجیب بود. یک جوری با دل و دماغ آدم بازی میکرد. آدمها را عوض میکرد؛ بعضی را زیاد. نم نم قشنگی داشت و یک بوی دوستانه؛ بوی خاک و کثیفی و دود که یک هو تصمیم گرفته باشند مهربان شوند و حالا، بوی یک عالمه دوست سالهای مختلف و بوی آن جاها که رفته ام، که بوده ام. از روزهای حیاط دبستان توحید گرفته تا شب فرودگاه مهرآباد که تا امروز آخرین شب تهرانی ام است.

گاهی در تهرانم؛ همیشه تابستان است و آفتاب، داغ میتابد، اما من وایستاده ام توی سایه و اخمام در هم است از گرما. شاید هم راه میروم؛ همان حوالی خانه ام. آن گرما، آن آفتاب و آن سایه انگار بغلم کرده اند، در برم دارند؛ مرا میشناسند و من میشناسمشان. آنها سیالند در اطرافم و من غوطه ورم در آنها. اگر دقیقتر بگوییم غوطه ورم در خیالشان، خیالی که هیچ وقت رهایم نمیکند. آن چه دور شد تاریخ آخرین خاطره تهران-نشان بود از تاریخ امروز یک تهران-نشین.

***

حرفها همه دست-خورده شده اند؛ مثل فاحشه های زیر پل، همه دستی بهشان کشیده اند. گفته ایم از درد دوری و دلتنگی و همه اش هم یک کس یا چیزی را چسبانده ایم تهش؛ مثل "دوری از وطن" و "دلتنگی برای مادر". اما آن جا که بودیم، آن بودن که حالا فاصله داریم ازش، کلکسیونی نبود از آن داشته های تک تک، بلکه یک وضعیت مرکب بود. اسم آن ترکیب برای من "تهران" است.

تهران شهر من است. از شهرم دورم، اما تصاویری دارم که واضحند در خیالم؛ آن قدر واضح که غافلگیرم میکنند، از روزهای همه جوره و با آدمهای همه جوره. تصاویری که قاب کردنی نیستند، تعریف کردنی؟ آن هم شاید نه.

***

باید به جلو بروم. مبدا مختصات را باید رها کنم.