جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۳


ميدوني؟ تو وجود هر آدمي، تو قلبش، تو روحش، تو ذهنش (نميدونم دقيق که کدوم ايناس) چند تا ظرف مختلف وجود داره به اسم ظرفهاي احساسات آدميانه. مثل ظرف شادي، ظرف غصه، ظرف عشق، ظرف نفرت، ظرف دوست داشتن، ظرف حس يادگرفتن.
هرکدوم اين ظرفا واسه خودشون يه ظرفيت مشخص دارن که بعد از اون سرريزه، شايد مرگ. شايد جنون. شايد انهدام. 
هرکدومشون يه حد پايين هم دارن براي خودشون؛ حد پايين شادي مثلا يا حد پايين ياد گرفتن. مهم نيست شايد خيلي که با چي ظرفه رو پر ميکنه، اما اگه ظرفاش از اين حد خاليتر بمونن حس خلأ ميکنه.
آدم يه جورايي اين حدهاي وجوديشو ميشناسه. شايدم حسشون ميکنه. فقطم خود خودش، آخه هيچ دو تا آدمي حدهاشون مثل هم نيست.
واسه ي همين اگه زندگي به طور عادي ظرفاشو تا حد لازم پر نکنه، بهش سخت ميگذره، آستيناشو ميزنه بالا و شروع ميکنه به پرکردنشون هر جوري که عقلش برسه.
مثلا اگه ظرف غمش بيش از حد خالي باشه و در واقع يه جورايي مرفه بيدرد باشه، شروع ميکنه به غصه خوردن که چرا نوک فلان کوه تيزه يا چرا انگشت کناري شست پاش از شستش بلندتره يا چرا با اين که هميشه از مرداي بور بدش ميومده حالا عاشق يه پسر موبور شده! اما ممکنم هست که بره دنبال دغدغه هاي مناسبتدارتر و دست آخر يه چيزاي درست حسابي اي از دل زندگي دربياره.
در مورد ظرفاي ديگه هم همين طور. مثلا ظرف يادگرفتن، که هرکسي يه جور خاص خودش پرش ميکنه.
اين حدها سر جاشون هستن تا اين که زمان ميگذره و آدم احساسات مختلفو تو اوج خودشون تجربه ميکنه. و بعد تازه ميفهمه که اگه زندگي بخواد ظرفاشو پر کنه، چه جوري اين کارو ميکنه. اگه بخواد غم واقعيو بهش بچشونه چه قدر خوب بلده و اگه بخواد عاشقش کنه چه قدر بي نقص ظرفشو پر ميکنه.
اون وقته که حدهاشو ميشکنه. اصلا ظرفاشو ميشکنه. همه رو ميريزه دور. بعد به جاي اون همه ظرف جداجدا، يه دونه ظرف تک اما بزرگ و جادار ميذاره تو دلش: ظرف حس "زندگي". بي هيچ حد بالا و پاييني. اما با يک الزام: خوب پرکردنش.
نه ديگه حدي هست براي شکستن و نه ظرف خالي اي براي پرکردن. ميمونه فقط زندگي. بلدي خوشرنگ و شفاف و قشنگ کني ظرفتو؟ همين يکيه ها! سعيتو بکن.




چهارشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۳


ديدي ازين آدمايي که وقتي بايد باشن نيستن؟
ديدي؟
من ديدم
خوب نيست
اگه نديدي سعي نکن که ببيني
خوب؟
آفرين
:*

یکشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۳


من زنده م، اما نمیتونم بنویسم.
آیا این دو تا با هم منافاتی داره؟!

پ.ن.1 بالاخره Mi Chiamo Mahtab و این یعنی که من دارم ایتالیایی یاد میگیرم!
پ.ن.2 رفتم تو مغازه به آقاهه میگم: آقا ببخشید کتاب غوغولی دارین؟
میگه: نه خانوم فقط قوانین نمیدونم چی چیو داریم. (حالا من دارم میبینم که غوغولی داره ها!!)
دوباره که میپرسم معلوم میشه که فکر کرده میگم کتاب حقوقی دارین!
البته خداییش فکر اون به عقل نزدیک تر بود تا حرف من ;)
پ.ن.3 کوتاهه، قدر یه عمر.

شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۳

.

پ.ن: يکي بود
ديگه نيست

جمعه، تیر ۱۲، ۱۳۸۳





عروس و دوماد خوشبخت ما یادتونه؟
که تازه 10 ماه هم نبود که عقد کرده بودن؟
که هنوز عروسیم نگرفته بودن؟
آره؟
آره؟
آره؟
کامبیز رفت. مرد.
من لالم.