شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۴


سايه:

یادم نمی ره که يک روز بعد از همآغوشی برات نوشتم: (هر نقطه ای از بدنم رو که لمس کردی نورانی تر به نظر می رسه. تو همون فرشته ای هستی که لذت بوئيدن و بوسيدنش رو به من نشون داد....) حالا بيا و آسيبی جسمی بزن، آسيبی که جاش بمونه تا نشونش بدم به بقيه... تا باورم کنن...

-----

پسرک چشماشو بست، آغوششو باز کرد و پشت در ايستاد تا وقتی دخترک در رو به روش باز کرد اونو بغل کنه. بعد از سال ها دوری شوق عجيبی داشت. در که باز شد ديگر کسی در خانه نبود. بوی غذای تازه ميامد، شمعی روشن بود و ميز شام يک نفره حاضر و آماده بود... رسم بر اينست: در اين سال های بی سامان پايان جوانی، دخترکان تحليل می روند و پسرکان تنها می مانند.

يکی دود می شود و ديگری ته نشين.

تهوع آوره ولی...

پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۴


توي وبلاگم احساس خفقان ميكنم.
ويزيتور كه ندارم.
اين كامنت دوني جديدي ام كه كار گذاشته م هم زشته و هم بدجوري خالي!
كسي كامنت دوني خوب و خوشگل برام سراغ نداره؟
و البته يه مقدار قابل توجهي ويزيتور ;)


من شهامتشو دارم‏، نگران من نباش.
شهامتشو دارم كه بازم كوچيك و كوچيكتر شدنتو ببينم. كه ببينم اون قدر ريز شدي كه ميترسي تو چشام نيگا كني.
شهامتشو دارم كه ببينم اشتباه كردم. شهامتشو دارم كه بگم اشتباه كردم. كه بنويسم، كه داد بزنم: من اشتباه كردم!
شهامتشو دارم كه ديگه دوست نداشته باشم. كه ببينمت اما دلم برات نره. كه نبينمت اما دلم برات تنگ نشه.
شهامتشو دارم كه ازت بدم بياد. كه اين دروغو براي خودم تكرار نكنم كه فقط با هم متفاوت بوديم. كه تظاهر نكنم كه خيلي دانام و خيلي باجنبه.
شهامتشو دارم كه تورو واقعي كنم. همون طوري كه هستي و همون طوري كه نيستي. بدون اين كه برام مهم باشه دوست دارم چه طوري باشي و چه طوري نباشي.
...
حيف كه شهامت چيزي نبود كه ميخواستم. هيچ وقت نبود.
تو نميفهمي.
متأسفم.