شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۳


آنقدر مي زده بود
آنقدر مي زده بود
آنقدر مي زده بود
آنقدر مي زده بود
آنقدر مي زده بود...



I beg your pardon,
I never promised you a rose garden.
Along with the sunshine,
There's gotta be a little rain sometimes.
When you take, you gotta give, so live and let live,
Or let go.
I beg your pardon,
I never promised you a rose garden.

I could promise you things like big diamond rings,
But you don't find roses growin' on stalks of clover.
So you better think it over.
Well, if sweet-talkin' you could make it come true,
I would give you the world right now on a silver platter,
But what would it matter?
So smile for a while and let's be jolly:
Love shouldn't be so melancholy.
Come along and share the good times while we can.

I beg your pardon,
I never promised you a rose garden.
Along with the sunshine,
There's gotta be a little rain sometimes.

I beg your pardon,
I never promised you a rose garden.

I could sing you a tune or promise you the moon,
But if that's what it takes to hold you,
I'd just as soon let you go, but there's one thing I want you to know.
You better look before you leap, still waters run deep,
And there won't always be someone there to pull you out,
And you know what I'm talkin' about.
So smile for a while and let's be jolly:
Love shouldn't be so melancholy.
Come along and share the good times while we can.

I beg your pardon,
I never promised you a rose garden.
Along with the sunshine,
There's gotta be a little rain sometimes.

چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۳

مي دوني؟هر آدمي براي خودش يه سري مرزهايي داره. گذشتن و رد شدن ازونا رو براي خودش توي هر شرايطي ممنوع کرده. وقتي ازونا رد ميشه يه چيزي مثل عذاب وجدان فشارش ميده. يه مزخرفي تو مايه هاي نداي دروني و اين چيزا. ببين٬ آدما گناه را خودشون براي خودشون تعريف مي کنند.کاري به اوني که اون بالا نشسته ندارند. کاري ندارند اون چي گفته و براشون مشخص کرده که چيکار کنند و چيکار نکنند. هر ادمي رد شدن از مرزهاي خودش را معادل گناه مي گيره.
مي دوني؟ آدم بايد با آدمايي باشه که مرزهايي نزديک به مرزهاي اون داشته باشه. يا حداقل محدودتر از مرزهاي تو. اينجوري تو ميتوني وقتي با اون طرفتي خودت را بگنجوني تو فضايي که اون قبول داره٬ بدون اينکه روي قراردادهاي خودت پا بذاري. بدون اينکه از مرزهاي خودت موقعي که با اون هستي رد بشي٬ عبور کني. اينجوريه که از بودن با اين آدما ميتوني لذت ببري.
مي دوني؟ اگه مرزهاي اون آدمي که الآن باهاشي٬ مرزهاي تو را در بر بگيره٬ يعني يه جورايي محاط بر سرزمين تو بشه٬ تو ممکنه نابود بشي٬ ممکنه اون بخواد تو را تا آخر زمين خودش ببره جلو٬ تا سر مرز. اينجوري براي اينکه به مرزهاي اون برسي مجبوري از زمين خودت بياي بيرون. پا بذاري رو همه قانونهات. وقتي کامل رفتي بيرون٬ وقتي دور شدي٬ ديگه راه برگشت نداري. بايد توي همون زمين جديد بموني. حالا بايد اين مرزهاي جذيذو قبول کني. مي دوني؟ براي اينکار يا بايد عاشق باشي يا احمق. من هيچ کدوم اينا نيستم. نمي خوام هم باشم.
مي دوني؟‌وقتي به آدمي رسيدي که ديدي سرزمينش از تو بزرگتره و مرزهاش از مرزهاي تو دورتر٬ براي اينکه بتوني هميشه پيش خودت نگهش داري٬‌سعي کن اونو بکشي تو زمين خودت. اينجوري هميشه مال هميد. بدون هيچ حس بدي. مي فهمي اينو؟

شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۳


عيد قشنگيه، مگه نه؟
برف ميبارد...
يكي از خاصيتاي جالب عيد اينه كه تعداد دوستايي كه داشتي و حالا ديگه نداريو با كنتورش نشون ميده!!!
ميدوني كه چه جوري؟
...
پيش به سوي روزهاي پرتقالي!


جمعه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۲



بهارا زنده ماني! زندگي بخش
به فروردين ما فرخندگي بخش


سال نو مبارك!

چهارشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۲


ديگه بسه!
حوصله م سر رفته از بودن كسي كه نيستم.
از نفهميدن چيزهايي كه ميفهمم، خوب خوب.
از داشتن اسمي كه اسم من نيست و حتي شبيهشم نيست.
از گفتن حرفهايي كه مال من نيستن.
از ذوق نكردن از چيزاي واقعا ذوق دار...
از اين دنياي مجازي بي نمك غير قابل لمس و باور.
...
مگه دنياي واقعي چه ش بود؟
كي اين خطهاي صاف و صوف مرتب توي زمينه بي چروك با يه نويسنده مجهول جاي دستخط يك آدم واقعي زنده روي يك كاغذ موندنيو ميگيره؟
كي قشنگترين شعر عزيزترين شاعر معروف جاي نپخته ترين حرفاي يه دوست رو ميگيره؟
كي اين شكلكهاي زردرنگ جاي حالات آشناي صورت تو رو ميگيره؟
كي قراره قدم قدم فاصله اي كه هر روز از همديگه واقعي ميگيريم پر شه؟ ها؟!

اين دنياي مجازي از اول يه امكان بوده و هست، شكي در اين نيست. اما ديگه قرار نبود كه دنياي واقعي ابعادشو به تناسب محدوديتهاي اين دنيا كوچيك كنه، قرار بود؟!

كاش ميدانستي
چيزهاييست كه بايد تو بفهمي اما
بهتر آنست كمي گريه كنم.
...
كي اين تمرين مسخره تموم ميشه؟
من ميخوام خودمو بازي كنم، ميفهمي؟
...


یکشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۲


جنون نوشتن (وسوسه كتاب نوشتن) زماني بيماري همه گير ميشود كه جامعه آنقدر پيشرفت كند كه بتواند سه شرط اساسي را فراهم بياورد:
1- درجه بالايي از رفاه عمومي كه مردم را قادر سازد نيروي خود را صرف فعاليتهاي بيهوده بكنند؛
2- وضعيت پيشرفته اي در زمينه پيدايي واحدهاي كوچك اجتماعي به گونه اي كه احساس انزواي فردي را پديد آورد؛
3- فقدان شديد تغييرات مهم در زمينه تحولات داخلي كشور.

- ميلان كوندرا- كتاب خنده و فراموشي

و جنون وبلاگ نويسي؟!


جمعه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۲


همه جورابام دارن لك ميشن. دو تا زخم قرينه پشت دو تا ساق پاهام دارم... مدام سر باز ميكنن. اونم يه جور بي سروصدا و بي درد و نجيبي كه نگو.
چه لذتي داره اين كه بعد از خالي شدن يه زخم، تازه بفهمي كه تموم شده!
"در زندگي زخمهايي هست كه مثل خوره روح را آهسته در انزوا ميخورد و ميتراشد." اما سختيش به اينه كه آدم لحظه به لحظه شو حس ميكنه...
خداهارفته ن استراحت! از كي مرخصي بگيرم؟!

چهارشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۲


نه هركه چهره برافروخت دلبري داند
نه هركه آينه سازد سكندري داند
نه هركه طرف كله كج نمود و تند نشست
كلاهداري و آيين سروري داند
تو بندگي چو گدايان به شرط مزد مكن
كه دوست خود روش بنده پروري داند
وفا و عهد نكو باشد ار بياموزي
وگرنه هركه تو بيني ستمگري داند
...

ايمان اُوردم! خيلي راس ميگه.


دوشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۲


رابطه من و ويندوز 98 مثل رابطه قورباغه و دام قورباغه پختس. باور كنين!