چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۳


فکر میکنی خلأ چه جوری به وجود میاد؟!

وقتی که چیزهایی باشن که جاشونو هیچ چیز دیگه ای نتونه پر کنه.
اون چیزهای تکو یه روزی گم میکنی...
اون وقته که اون جا همیشه خالی میمونه.

هویجوری :)






دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۳





هورررااااااااااا !!
بالاخره بعد از 3 هفته امتحانا امروز تموم شد:)
به افتخار این روز بزرگ گوش میدیم به ...
(مخصوصا تقدیم میکنم به ایزدیانو جون که عاشق و شیفته این آهنگه بوده و هست p:)
لذت ببرین!




جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۳





همينطوري
الآن ياد اونموقعا افتادم که تو وشنا کار مي کرديم
ازين ساندويچا درست مي کرديما
با نسکافه و چايي
بعدش مي فروختيم
هميشه هم تقريبا پول خرد نداشتيم
بعدش هر موقع هم نوبته من بود که وايستم از مردم پول بگيرم٬‌بعدش گشاديم ميومد٬ به خود يارو مي گفتم حساب کن ببين چقدر شد
بچه بوديما
ولي اساسي خوش مي گذشت
زيرزمين فيزيک
اوممم

پنجشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۳


خنده آدم میتونه فقط به اندازه هفده هیجده تا دندون باشه، که مرتب یا نامرتب، تمیز یا کثیف میریزن از بین لباش بیرون.
یا این که به اندازه یه صدای ممتد قاه قاه، که دلپذیر یا گوش خراش، بجا یا نابجا بلند میشه و اوج میگیره.
یا این که به اندازه اون قطره اشکی که وقتی میخندی گوشه چشمات جمع میشه ، خنک و تازه ست و با یه حرکت همزمان دو تا انگشت کوچیکه هات از کنار چشات پاکشون میکنی.
خنده آدم هر شکلی میتونه باشه، هر شکلی. اما باید باشه. حتما باید باشه. حتما حتما باید باشه. واقعیم باید باشه. از ته دلم باید باشه.
به تابستونت که قراره به پروژه های دانشگاه و کار بگذره بخند!
به بی ملاحظه گیهای این مردم بخند!
به همه چیزایی که نمیدونی و شاید هیچ وقتم نفهمی بخند!
به همه چی بخند! اگه ناراحتی به زور بخند!
اینم یادت باشه که خنده مال آدماییه که بیشتر از یه غصه دارن و پس نمیتونن گریه کنن، یعنی دقیقا خود تو!

چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۳





دیدی؟ همه مردم واسه خودشون یه شخصیت مورد علاقه دارن. یه جور قهرمان، یه کسی که قبولش دارن. این شخصیت هرکسی میتونه باشه، واقعی یا خیالیش مهم نیست. به هر حال یه کسیه که جذبشون کرده. معمولا هم حس میکنن که بهش شبیهن!!
پسربچه اگه باشی، شخصیتت معمولا یه بازیکن فوتباله: اریک کانتونایی، زیدانی کسی. دختر نوجوون مثلا: جودی آبوت یا آن شرلی! یا یه بازیگری مثل خسرو شکیبایی یا ژان رنو!
بعدن ترا هم همین طور. بستگی داره اهل چی باشی. از فردی مرکوری و راجر واترز گرفته، تا شل سیلوراستاین ... از حافظ و مولانا گرفته تا یکی از استادای دانشگاه... از میلان کوندرا گرفته تا بابای خودت!!

ولی معمولا این طوریه که این قهرمانه یه نفره. یا مثلا دو نفر، سه نفر... یعنی رسم دنیا به اینه که قهرمان آدم یه کمیت کوآنتومی باشه!

ولی قهرمان من، این طوری نیست. یعنی نصف یه آدمه! "ویکنت دو نیم شده" ایتالو کالوینو. البته از اونجایی که دو نیم میشه تا اونجایی که دوباره به هم میچسبه ها.
هیچم فرقی نداره که کدوم نصفش. خوبه یا بده، هر دوشون.
فکر کن! چقدر خوب بود اگه تکلیف آدم با آدمای دور و برش مشخص بود. دیگه هیچ آدمی امکان نداشت تو زرد از آب دربیاد. دیگه هیچ آدمی قرار نبود تو ذوقت بزنه. رو هیچ آدمی حساب نمی کردی و بعد بفهمی هیچی نیست! تازه از اون طرف: قرار نبود هیچ وقت عذاب وجدان بگیری مثلا که این فلانی چقدر گله و من چه اشتباهی کردم و...
بعدم هر نصفه ای میدونست که کیه، چه جوریه، چی کاره س. مجبور نبودی به خوبی ای باشی که نیستی. یا به بدی ای که نیستی. همونی بودی که بودی. میفهمی؟!

هر از گاهی حس میکنم هیشکیو نمیشناسم. همه غریبه ن. هیشکی شبیه خودش نیست. خودمم... اون دوتا نصفه جوری همو چسبیده ن که جدا کردنشون از هم، کار من نیست. نمیتونم بفهمم که کدومه که داره حرف میزنه...

تموم شد.

پ.ن. سرم درد میکرد.



جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۳


اورکاتمو دیلیت کردم ;;)
چیز تکراری ولی هنوز جذابی بود متاسفانه...
یادم رفت برای خودم اینویتیشن بفرستم لحظه آخر :( p:


...
روزهایت پرتقالی باد!


سه‌شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۳





میخوام برم دوچرخه سواری. نه با این دوچرخه گنده ها، با یه دوچرخه کوچیک قرمز. اصلا همون دوچرخه قرمزه بچه گیای خودم خوبه. یه دوچرخه قرمز که دو سه جا روی بدنه ش از این روکشای نرم داره با یه سری نوشته زرد و قرمز و طلایی هیجان انگیز! که دو تا چرخ کمکیم داره.
بزرگ میشم، دوچرخه سواریم خوب میشه، سوارش که میشم پام به زمین میرسه... یکی از چرخای کمکی رو برمیدارم. خودمو برای همه لوس میکنم. به همه پز میدم! بزرگتر میشم. دوچرخه سواریم بهتر میشه. اصلنم نمی ترسم دیگه! اون یکی چرخ کمکیم برمیدارم. هورا!!!!!!!!!
با لادن و پژمان و شبنم حسابی بازی می کنیم. به هانیه و علی و هاشم پز میدیم. آخه اونا هنوز کوچولوان. دوچرخه سواریشون بده. بازیشون نمیدیم.

میبینی؟ بزرگ شدم! بزرگ...
همیشه زانوهای زخمی، آرنجای زخمی و پیشونی عرق کرده.
همیشه نفس نفس و هن هن و بدو بدو.

روکشای قرمز خوشرنگ جینگولی دوچرخه م، کم کم رنگشون میره و سفید میشن. دوچرخه م واسم کوچیک میشه. لادن میره راهنمایی. هاشمو میذارن مرکز نگهداری کودکان استثنایی. شبنم اینا ازین جا میرن...

بزرگ میشم. یادم میره.
میدونی؟ اگه یادت نره هیچ وقت بزرگ نمیشی!


یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۳






این آهنگه هنوزم که هنوزه فراتر از ستاره می نشاندم!
اووووووووووووووووووووووووووم

راستی! خیلیم مرسی :)

شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۳


Right Here Waiting
Richard Marx
هیشکی دارتش؟

پنجشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۳


این که آدم بخواد چیزای خیلی درونیو تو خودش تغییر بده، درست مثل اینه که روی تختش نشسته باشه و در همون حال بخواد روتختیو مرتب کنه.
اول باید یکی دیگه باشی تا مثل خودت نباشی.
اول باید از رو تخت پاشی تا بتونی مرتبش کنی.
راستی مگه تخت نامرتب چه اشکالی داره؟!!

سه‌شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۳


به غذام فلفل میزنم تا خوشمزه تر شه. بدون فلفلم خوشمزه س، اما با فلفل خوشمزه تره.
به زندگی چی بزنم؟!

دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۳





One Step Too Far


You can sleep forever, but still you will be tired
You can stay as cold as stone, but still you won't find peace
With you I feel I'm the meek leading the blind
With you I feel I'm just spending wasted time

I've been waiting
I'm still waiting
I've been waiting
I've been waiting
I've been waiting
I'm still waiting
But with you (with you)
It's always one step too far

One step too far

You can whine to the bone but still you won't be full
You can look down on the world but still you won't find love
You won't find love

Only with mellow
Are you thin enough to slide through.
If the sun or the moon should give way to doubt,
They would immediately go out.
One swallow don't make a summer,
But tomorrow has to start somewhere.
Only with mellow
Are you thin enough to slide through.
Only with mellow
Are you thin enough to slide through.
Don't Let nothing ride you
Only with mellow
Are you thin enough to slide through.
Don't Let nothing ride you
One swallow don't make a summer.

I've been waiting
I'm still waiting
But with you
It's always one step too far
One step too far

I've been waiting

I've been waiting
I'm still waiting
I've been waiting
I've been waiting
I've been waiting
I'm still waiting
But with you
It's always one step too far
One step too far

Faithless & Dido


پنجشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۳





پازل که درست ميکنم، وقتي ميرسم به اون جايي که خيلي سخت شده و کار گره خورده، همش ياد اون دستگاه برشي ميفتم که توي يه لحظه زده و اون مقواي کاملو تيکه تيکه کرده و بعد هم دستايي که اونا رو مچاله کردن و ريختن تو جعبه، تا بعد يکي مثل من پيدا بشه و اين پازلو کادو بگيره و دوباره مرتبش کنه!
ميشه اين روند اصلا نباشه، اما ما پازل درست کردنو دوست داريم!
ميشد اين دنيا نباشه، اما خدا پازل درست کردنو دوست داره!
کي ميتونه جلوي کسي که يه کاريو دوست داره و توانايي انجامشم داره بگيره؟!