جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۳





همينطوري
الآن ياد اونموقعا افتادم که تو وشنا کار مي کرديم
ازين ساندويچا درست مي کرديما
با نسکافه و چايي
بعدش مي فروختيم
هميشه هم تقريبا پول خرد نداشتيم
بعدش هر موقع هم نوبته من بود که وايستم از مردم پول بگيرم٬‌بعدش گشاديم ميومد٬ به خود يارو مي گفتم حساب کن ببين چقدر شد
بچه بوديما
ولي اساسي خوش مي گذشت
زيرزمين فيزيک
اوممم

هیچ نظری موجود نیست: