چهارشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۶


بعضی وقتها دلم جداً میخواد که از زمینه زندگی فعلیم که از قضا اون سر دنیای زمینه زندگی 24 سال گذشتمه کنده شم و برگردم.
شده برای چند لحظه کوتاه...
احساس عجیبیه این که روزی بفهمی چقدر تار و پودت در هم تنیده اون جا و اون آدمها و اون سرزمین و اون زندگیه.
که گذشته از همه مرزهای تکنولوژی و منطق و فرهنگ و شایسته سالاری و برابری و مصلحت اندیشی مرسوم و متداول... ای بابا! دلت اونجاس.
یه روزی بود که نفهمیده میخوندم:
ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها میشد با خود ببرد هر کجا که خواست...
و حالا فهمیده میخونمش.
گاهی دیگه کم میارم
مثل وقتی که ای ایران ایران نوری رو میشنوم.
وای خدای من!
این قدر دور؟!
این قدر دور شدم من؟!
گاهی تحملش به شدت سخت میشه و من به تمام آدمهای منطقی دنیا حسودی میکنم.