چهارشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۲


ديگه بسه!
حوصله م سر رفته از بودن كسي كه نيستم.
از نفهميدن چيزهايي كه ميفهمم، خوب خوب.
از داشتن اسمي كه اسم من نيست و حتي شبيهشم نيست.
از گفتن حرفهايي كه مال من نيستن.
از ذوق نكردن از چيزاي واقعا ذوق دار...
از اين دنياي مجازي بي نمك غير قابل لمس و باور.
...
مگه دنياي واقعي چه ش بود؟
كي اين خطهاي صاف و صوف مرتب توي زمينه بي چروك با يه نويسنده مجهول جاي دستخط يك آدم واقعي زنده روي يك كاغذ موندنيو ميگيره؟
كي قشنگترين شعر عزيزترين شاعر معروف جاي نپخته ترين حرفاي يه دوست رو ميگيره؟
كي اين شكلكهاي زردرنگ جاي حالات آشناي صورت تو رو ميگيره؟
كي قراره قدم قدم فاصله اي كه هر روز از همديگه واقعي ميگيريم پر شه؟ ها؟!

اين دنياي مجازي از اول يه امكان بوده و هست، شكي در اين نيست. اما ديگه قرار نبود كه دنياي واقعي ابعادشو به تناسب محدوديتهاي اين دنيا كوچيك كنه، قرار بود؟!

كاش ميدانستي
چيزهاييست كه بايد تو بفهمي اما
بهتر آنست كمي گريه كنم.
...
كي اين تمرين مسخره تموم ميشه؟
من ميخوام خودمو بازي كنم، ميفهمي؟
...


۱ نظر:

ناشناس گفت...

اینها نشونه های احساس پیریه خواهر.سن و سال هم نمی شناسه.

راستی کامنت گذاشتن برات چه مصبتیه با این تایید کلمه! یه ذره یاد دانشکده مون افتادم که کتابخونه شو گذاشته بود طبقه چهرم که فقط طالبان واقعی علم بهش برسن!