چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۳

مي دوني؟هر آدمي براي خودش يه سري مرزهايي داره. گذشتن و رد شدن ازونا رو براي خودش توي هر شرايطي ممنوع کرده. وقتي ازونا رد ميشه يه چيزي مثل عذاب وجدان فشارش ميده. يه مزخرفي تو مايه هاي نداي دروني و اين چيزا. ببين٬ آدما گناه را خودشون براي خودشون تعريف مي کنند.کاري به اوني که اون بالا نشسته ندارند. کاري ندارند اون چي گفته و براشون مشخص کرده که چيکار کنند و چيکار نکنند. هر ادمي رد شدن از مرزهاي خودش را معادل گناه مي گيره.
مي دوني؟ آدم بايد با آدمايي باشه که مرزهايي نزديک به مرزهاي اون داشته باشه. يا حداقل محدودتر از مرزهاي تو. اينجوري تو ميتوني وقتي با اون طرفتي خودت را بگنجوني تو فضايي که اون قبول داره٬ بدون اينکه روي قراردادهاي خودت پا بذاري. بدون اينکه از مرزهاي خودت موقعي که با اون هستي رد بشي٬ عبور کني. اينجوريه که از بودن با اين آدما ميتوني لذت ببري.
مي دوني؟ اگه مرزهاي اون آدمي که الآن باهاشي٬ مرزهاي تو را در بر بگيره٬ يعني يه جورايي محاط بر سرزمين تو بشه٬ تو ممکنه نابود بشي٬ ممکنه اون بخواد تو را تا آخر زمين خودش ببره جلو٬ تا سر مرز. اينجوري براي اينکه به مرزهاي اون برسي مجبوري از زمين خودت بياي بيرون. پا بذاري رو همه قانونهات. وقتي کامل رفتي بيرون٬ وقتي دور شدي٬ ديگه راه برگشت نداري. بايد توي همون زمين جديد بموني. حالا بايد اين مرزهاي جذيذو قبول کني. مي دوني؟ براي اينکار يا بايد عاشق باشي يا احمق. من هيچ کدوم اينا نيستم. نمي خوام هم باشم.
مي دوني؟‌وقتي به آدمي رسيدي که ديدي سرزمينش از تو بزرگتره و مرزهاش از مرزهاي تو دورتر٬ براي اينکه بتوني هميشه پيش خودت نگهش داري٬‌سعي کن اونو بکشي تو زمين خودت. اينجوري هميشه مال هميد. بدون هيچ حس بدي. مي فهمي اينو؟

۱ نظر:

ناشناس گفت...

البه که خدا رو هم تو همین مرزها تعریف م یکنیم. بعد هم میگیم من به اسلام مثلا اعتقاد ندارم ولی خدا رو قبول دارم

به نظرت آدمی که میاد تو زمین تو همون جا می مونه به نظر من به زودی ازت دور میشه. می د.ونی چرا؟ چون ما هممون دوست داریم نزدیک مرزها زندگی کنیم