جمعه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۲


همه جورابام دارن لك ميشن. دو تا زخم قرينه پشت دو تا ساق پاهام دارم... مدام سر باز ميكنن. اونم يه جور بي سروصدا و بي درد و نجيبي كه نگو.
چه لذتي داره اين كه بعد از خالي شدن يه زخم، تازه بفهمي كه تموم شده!
"در زندگي زخمهايي هست كه مثل خوره روح را آهسته در انزوا ميخورد و ميتراشد." اما سختيش به اينه كه آدم لحظه به لحظه شو حس ميكنه...
خداهارفته ن استراحت! از كي مرخصي بگيرم؟!

هیچ نظری موجود نیست: