شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۴


سايه:

یادم نمی ره که يک روز بعد از همآغوشی برات نوشتم: (هر نقطه ای از بدنم رو که لمس کردی نورانی تر به نظر می رسه. تو همون فرشته ای هستی که لذت بوئيدن و بوسيدنش رو به من نشون داد....) حالا بيا و آسيبی جسمی بزن، آسيبی که جاش بمونه تا نشونش بدم به بقيه... تا باورم کنن...

-----

پسرک چشماشو بست، آغوششو باز کرد و پشت در ايستاد تا وقتی دخترک در رو به روش باز کرد اونو بغل کنه. بعد از سال ها دوری شوق عجيبی داشت. در که باز شد ديگر کسی در خانه نبود. بوی غذای تازه ميامد، شمعی روشن بود و ميز شام يک نفره حاضر و آماده بود... رسم بر اينست: در اين سال های بی سامان پايان جوانی، دخترکان تحليل می روند و پسرکان تنها می مانند.

يکی دود می شود و ديگری ته نشين.

تهوع آوره ولی...

هیچ نظری موجود نیست: