بيدار بودم. خوشحال بودم كه بيدارم. شب آروم و خواب آلودي بود. ولي حسم حس تنهايي نبود، با اين كه خودم بودم و خودم و يه كتاب كلفت عربي با جلد طلايي درخشان. عربيم خيلي خوب نبود. نقاشي يه كم بلد بودم. كتابو بستم. جعبه آبرنگمو باز كردم و رنگارو يكي يكي ريختم روي كاغذ. اول آبي كه آرومه. بعد قرمز كه مي جنگه. بعد نارنجي كه مي سوزه. بعد... كاغذم رنگارنگ شد. دستام رنگارنگ شد. ديوارهاي اتاقم رنگارنگ شد. كتاب طلايي هنوز همون جا بود. اما نمي درخشيد. بازش نكردم. تا صبح با اتاق رنگارنگم سرود خونديم و رقصيديم. كتاب طلايي خوابيده بود. با اين كه دوس داشتم با ما شادي كنه دلم نيومد بيدارش كنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر