شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۲


او در دستهايش چيزهايي دارد كه با هم نمي خوانند
يك سنگ، يك سفال، دو كبريت سوخته
ميخي زنگ زده از ديوار روبه رو
برگي كه از پنجره پايين افتاد.
شبنم هايي از گلهايي كه تازه سيراب شده اند.
او اين همه را مي گيرد
و در حياط خلوتش چيزي مثل يك درخت مي سازد.
مي بيني؟ شعر همين است:

"چيزي مثل"

يانيس ريتسوس


اون ماهي قرمز نازه رو تو نمايشگاه هنرهاي معنوي ديدي چه قدر گناه داره؟ آخه اين بي هنرا خجالت نكشيدن؟



هیچ نظری موجود نیست: