جمعه، آذر ۰۷، ۱۳۸۲


يه كتاب ديدم كه خيلي دلم گرفت، خيلي، خيلي،خيلي...
انگار كلي آدم كه سر زنده بودنشون شرط مي بندم، مرده بودن. يا پير شده بودن و قديمي. يا فراموش شده و نيازمند يادآوري... كتابه يه اسمي داشت تو اين مايه ها: وبلاگستان شهر شيشه اي. ورق زدم تا به نوشته هاي آشنا برسم. اسما آشنا بود. حتي نوشته ها تا حدي. ولي نويسنده ها نه. نمي دونم چرا. انگار خاطره شده بودن.
وقتي يه وبلاگو ميخونم ميدونم نويسنده اي كه هر روز توش مينويسه زنده س. يه جايي داره نفس ميكشه. ارزش نوشته ها هم به همينه كه نويسنده هايي پشتشون وجود دارن هر كدوم با سبك فكري و اعتقادي و نوشتاري خودشون. هر كدومم تو آدرس خاصشون، با تمپليت و فونت خودشون. با رنگايي كه به اونا ميشناسيشون. به هر حال هر دنيايي مختصات خودشو داره! وگرنه نوشتن كتاب كه خيلي وقته كار آدماس.
چيزاي دلگير ديگه اي هم بود. بماند!
ديروز رفته بودم كتاب فروشي. بعد از خيلي وقت.

هیچ نظری موجود نیست: