دوشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۲


اين قدر خسته م كه لال. اين قدر لالم كه خسته. اين قدر بي حوصله م كه بي طاقت. اين قدر بي طاقت كه بي ظرفيت. آرزوم شده چند روز واسه خودم بودن. واسه خودم حرف زدن. واسه خودم از خونه بيرون رفتن. ديگه خوندن هم هيچ لطفي نداره واسم. چن وقته كه يه دل سير كتاب نخونده م؟! دانشگاه هم شده آخر روزمرگي. سر تا تهش انجام وظيفه س. نميخوام غر بزنم، اما لازمه، وگرنه يادم ميره كه زبون دارم. يادم ميره كه معترضم. يادم ميره كه بلدم خسته شم. آدمايي هستن كه فراموشم شده ن. به اونا فكر ميكنم. به لحظه هاي از ته دل راضي بودنم. به لحظه هايي كه اين قدر انرژي داشتم كه اعصاب همه رو خورد ميكردم. به كارهاي نكرده. به تمام ترانه هايي كه بالاي سيصد بار گوش كرده م تا حالا. و باز فكر ميكنم دنياي كوچيك ما تنگه. تنگه و خفقان آور. كه اگه شل بدي لهت ميكنه. كه اگه نجنبي جا ميموني. كارهايي هم هست كه از انجامشون خيلي راضيم. بعضياشون واسه خودمم خيلي سخت بوده، اما براي مسئوليتهام لازم. به اونايي كه رنجوندم فكر ميكنم. به اونايي كه خوشحال كردم. به اونايي كه دلم براشون تنگ شده. دلم آب ميخواد. استخر ميخواد. آفتاب ميخواد. دريا ميخواد. شنا ميخواد. دلم اشك ميخواد. داد ميخواد.
...
روزهايي ست كه انسان خسته ست.



هیچ نظری موجود نیست: