شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۲


دنيايم يك چهارديواري است.

روي ديوار اول از قوانينم گفته ام.
با رنگهاي گوناگون و شدت وضعف قلم كه يعني مهم است برايم يا فقط رفع تكليف كرده ام. با دستخطهاي مختلف؛ خوب كه دقت ميكني كودكي را ميبيني كه از ميانشان سر برمي آورد و آرام آرام قد ميكشد تا همقد من حالا ميشود؛ شناختيش، مگر نه؟
هه! چه قوانين بانمكي! اولي را ببين:
1: اين نام من است: ... اين نام خانوادگيم: ... فراموششان كه كردم، همه قوانين باطل خواهند شد.
و كم كم كه ميخواني و پيش ميروي جمله ها آشناتر ميزنند:
174: هيچ گاه نبايد فراموش كنم كه انسانيتم بر زن بودنم مقدم است.
.
.
.
شماره ها كه بالا ميروند قوانين صريح ميشوند، انگار خودت هم فهميده باشي كه منطق به خرجت نميرود!
1291: من چيزي نمينوشم كه مستم كند.
1292: من چيزي نميكشم كه آرامم كند.
.
.
.
دو ديوار ديگر دنيايم كه بر اين يكي عمودند، اسم واحدي دارند:حريم استثناها.
اين دو را دوست دارم. دوستان من هستند. حرفهايشان اين شكلي است: البته گاهي اشكالي ندارد اگر... سخت نگير قابل رفع و رجوع است اگر... اي بابا! خيلي جدي گرفته ي...

ديوار سوم، ديوار نيست. پنجره است. نه از شيشه است و نه قاب دارد، از جنس حباب است. دستت را كه بر آن ميكشي دور انگشتانت هفت رنگ ميشود. از اينجاست كه زندگي پيدا ميشود، به همين شفافي.

دنيايم را شناختي؟
ميداني تو را كجا ميبينم؟ كجا نگه ميدارم؟
نه! هيچ وقت تو را و تو را و عكسهاي دسته جمعيمان را قاب نميگيرم و روي ديوار قوانين آويزان نميكنم.
تو را از دريچه زندگي تماشا ميكنم، همانجا كه ميدوي و ميخندي و آزاد و شادي. همانجور كه در ياد ميماني.

ديوارها فروبريزند، باكي نيست. دريچه ام حيات من است.


هیچ نظری موجود نیست: