جمعه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۳


خب من ميگم كه اين حرفا مزخرفه! شعر ميخونيم، چون هر كدوم از ما عضوي از نوع بشر هستيم و نوع بشر سرشار از شور و شوقه! پزشكي، حقوق، تجارت؛ اينها همشون براي بقاي زندگي لازمند. اما شعر، عشق و تجربه هاي اون، زيبايي... اينها چي؟
اينها چيزهايي اند كه ما به خاطرشون زندگي مي كنيم!


---انجمن شاعران مرده- كلاين بام

همينه ديگه! اين ميشه كه آدميزاد كار و كلاسو ول ميكنه، به جاش ميره ميشينه سر كلاس حافظ خواني! چرا؟ چون آدميزاد جوونه و الانم بهاره. توجيهه نه؟!
تو كلاس شيرين و فرهاد ميخونيم و برعكس همه كلاسا تو خداخدا ميكني كه حالاحالاها تموم نشه، بعدش كلاس جدي داري آخه! اما تموم ميشه و باز فكر ميكني: بالاخره "جدي" كدومه؟ و تو دلت ميخواد كدوم باشه؟!


هیچ نظری موجود نیست: