چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۳


سلام!
امروز میخوام یه جور دیگه وبلاگ بنویسم. طولانی. خاطره ای.
امروز کارم با همه کارای قبلیم تفاوت داشت. منظورم از کار، فعالیتیه که آدم به خاطرش حقوق میگیره. من تا حالا کارای مختلفی رو تجربه کردم. از نقاشی برای اتاق بیمارستان گرفته تا غرفه داری و بوفه داری و ویراستاری کتاب کمک درسی. اینا رو دوست داشتم، چون یا از روی علاقه انجامشون میدادم یا آسون بودن! فاز اول این کاری هم که الآن داریم انجام میدیم، همش کارای پای کامپیوتر بود: سرچ و اکسل و... . اما این فاز دومش اصلا یه چیز دیگه س. یه جور طرح امکان سنجیه. باید بری کتابخونه وزارتخونه ها و سازمانهای مختلف و تحقیق کنی حسابی! یه مقدار خسته کننده و انرژی بره اما یه جورایی جالب هم هست.
امروز از نظرهای دیگه هم روز خاصی بود. دو تا از دوستای دبیرستانمو دیدم. تو همون محله ها که مدرسه مون بود. یکی سوار اتوبوس بود که منو دیده بود و اون یکیم تو کتابخونه وزارت صنایع. یاد اون روزا افتادم: اون مقنعه های بلند دست و پاگیر، اون روپوشهای سرمه ای جلوبسته، که باعث شدن هنوز هم که هنوزه مانتوهای جلو بسته رو به همه نوع مانتو ترجیح بدم... یادش به خیر!
حدود ساعت 1:30 که کارم تموم شد و راه افتادم که بیام خونه، گرسنه و خسته بودم کلی. اونقدر که برخلاف همیشه تونستم به خودم غلبه کنم و به کلیسای سنت سرکیس سر نزنم. این کلیسا مکان مذهبی محبوب منه. میدونی؟ کلیسا و مسجد و کنیسه برای من فرقی نداره. مهم حسشه. و حس این کلیسا برام واقعا مثبته. نیمکتای چوبی تیره رنگ، شمعهای آب شده و آقای کشیش مقرراتیش...
بعدش تو یه فست فودی تو میدون ولیعصر ناهار خوردم، تنهایی! فکر میکنم در طول زندگیم این دومین بار بود که تنهایی تو یه رستوران غذا میخوردم. پشت پنجره نشستم و مردمو نگاه کردم. جالب بود!
میدونی؟ امروز حس عجیبی داشتم. حسی که کمتر تو خودم میبینم. این که این شهر، شهر منه! ازش کلی خاطره ریز و درشت دارم. دوسش دارم و توش راحتم.
واقعا هنوز داری میخونی؟ باورم نمیشه! فکر میکردم خواننده اول و آخرش خودمم:)
فعلا خداحافظ...


هیچ نظری موجود نیست: