سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۳





میدونی؟ هیچی غم انگیزتر از این نیست که آدم مجبوره تو همه روزای زندگیش "آدم" باشه.
من خیلی وقتا دلم میخواد کبوتر باشم.
کلی وقتا دلم میخواد آفتاب پرست یا حداقل ایگوانا باشم.
مثلا همین امروز دلم میخواست مار باشم و این یارو زبون نفهمه رو نیش بزنم بمیره.
گاهی وقتا هم دلم میخواد سوسک باشم تا یه مهربونی با یه پیف پاف بیاد و بنگ بنگ. هی اُر شی یا حتی ایت شات می داونم کنه.
بعدشم تازه خیلی وقتا پیش میاد که دلم بخواد مهتاب نباشم، تا بتونم بدون اظهار نظرای ملت، هر کاری که دلم میخواد بکنم. مثلا سمیه باشم یا فریبرز. کی به کیه؟
...
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد
(آفرین! صد آفرین! هزار و سیصد آفرین!)


هیچ نظری موجود نیست: