چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۳


به طرز غیر قابل باوری اصلا نمیتونم بنویسم!
توی کل عمرم هیچ وقت نشده بود که بخوام بنویسم و نتونم. برعکسش همیشه اتفاق میفتاد. حتی اگه وقتش نبود همیشه نوشتنم میومد! کافی بود یه ورق کاغذ سفید یا یه صفحه سفید تو وُرد جلوی دستم باشه. اگه هیچ سوژه ای تو ذهنم نبود، از هیچ و پوچ هم میتونستم کلی بنویسم. برای این که ذاتا آدم پرحرفیم. (جهت کسب اطلاعات بیشتر به معلم کلاس سوم دبستانم سرکار خانم دیوانی مراجعه کنید!). چقدر دفتر خاطرات، چه قدر Baglog (نوع تکنولوژی زدایی شده وبلاگه که به جای این که روی وب قرار بگیره، توی کیف صاحابش قرار میگیره :P)، چقدر ته هر دفتری و کتابی... چقدر میشد که دستم از فکرم عقب بمونه و جملاتم یادم بره...
اما حالا هر کاری میکنم هیچی. دارم دیوونه میشم. انگار نسبت به هیچی حسی ندارم که بخوام ازش بنویسم. انگار نه انگار که این همون دنیاییه که یه روزایی دیوونه ش بودم و یه روزایی دشمن جونیش! و در دو حالت هم کلی حرف داشتم ازش. بابا من به جرز دیوار هم گیر میدادمو در موردش مینوشتم!! (یادتونه؟ آدم وقتي تو اتاقش نشسته و داره با خودش فكر ميكنه...)
یکی از لذتهای زندگیم رفته. یکی از چیزهایی که به خاطرش تنهایی رو اونقدر دوست داشتم رفته. میخونم مدتیه. دوباره دیوونه وار میخونم. و گوش میدم. به همه چی. سکوت مرگه برام، سکوتی که اون قدر عاشقش بودم لعنتیو.

خوب میشم؟!

پ.ن. تا حالا این جا درددل نکرده بودم.

هیچ نظری موجود نیست: