پنجشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۲


هاااااااااااااام.احساس ميكنم به خواب زمستوني فرو رفته م. عميق و سنگين و ممتد.
نه چيزي ميشنوم نه چيزي ميبينم؛ فقط صداي خودمو تشخيص ميدم.
خيلي لذت بخشه، خيلي. تازه ميفهم چرا خرسا مهربونن!
اما كلي كار دارم. درس و امتحان و پروژه كوفتي.
اينك چه بايدم؟!
يه بدل ميخوام. جسور. پيدا ميشه؟
پ. ن. تقديم به همه آدماي ناراحت و با اين اميد كه ناراحتتر نشن:
پيش از آن كه به تنهايي خود پناه برم
از ديگران شكوه آغاز ميكنم
فرياد ميكشم كه: "تركم گفته اند!"
چرا از خود نميپرسم
كسي را دارم كه احساسم را
انديشه و رويايم را
زندگي ام را
با او قسمت كنم؟
آغاز جداسري
شايد از ديگران نبود.


مارگوت بيكل


هیچ نظری موجود نیست: