چهارشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۲


از حادثه ناليدي و شكوه برآوردي كه آه اي خدا! غم بر دلم گران آيد و اشك بر گونه ام روان است و حيرانم كه ملتي چنين شكرگذار تو بر درگهت روزي پنج نوبت و هر نوبتي از دل و جان، مگر آيا مستحق چنين قهري ات بودند كه بر ايشان رحم نياوردي؟
و كلماتي رنگين تر از باب گلايه بر زبان راندي كه چون دريافتي بر كفرت دليلند، و پروردگارت غيور است، لب فرو بستي مبادا كه مصيبت سهمناك تري تو را بر سر فرود آيد. (و تو مي داني اين شهر كه سكنايت در آن است ديري است كه بايد بلرزد و بسا رحم پروردگارت است كه همين لحظه در سه جهت بر خود نمي لرزي!)
و آيا نينديشيدي كه اين از قهر پروردگارت نيست كه از سفاهت تو كه ملكت به سامان نيست و شهر ويران شده، پابرجاي علوم معماري2500 سال نياكانيت بود كه امروز هر ابريقي كه از ايشان مكشوف ميداري به خود مي بالي و پاي مي كوبي؟!
و عجب اين ندارد كه زمين بلرزد، عجب اين دارد كه تو اين انديشه نكرده باشي كه خانه بي بن به لرزش فرو خواهد ريخت. اين قهر طبيعت نيست كه سهل انديشي توست.
تويي كه امروز و روزهايي چنين، حب وطنيت را به جان و مال و منال گسيل مصيبت زدگان مي داري، هيچ انديشه ات نيايد كه 30000 تني كه تا اين دم جان عزيز خاك كرده اند، جان باخته قهر زمين نيستند كه فدايي كوته انديشيهايمان، كه ارگ را عزيز مي داريم و نفت را عزيزتر كه بودنيهاي بي منتند و بي نياز كوشش ما. كه يكي را اسلافمان به پاداشته اند و ديگري را زمين ارزانيمان داشته، كه مبادا در بمانيم به اين دو روزه حيات! من و ما براي بعد از ما ساكنان اين خاك جز بارهاي بر زمين مانده چه پيشكش داريم؟
اما واماندگي از اينت گرانتر كه فاجعه ات تنها آموزگار باشد و حتي در آن مكتب هم چنين سرافكنده و عاجز از ممتاز بودن؟!
باشد كه ما اين ملكيان روزي انسانيت پيشه كنيم ...


هیچ نظری موجود نیست: