يه جشن تولد بود. مثل هر جشن تولدي با يه متولد. مثل هر جشن تولدي با يه جمع شاد، كه دور هم جمع شده بودن تا از بودن صاحب تولد شادي كنن. كه بخونن و بخندن و شاد باشن. همه ي اينا بود و متولد هم بسيار عزيز بود. اما فقط يه چيز... نمي تونست شمعاي روي كيكشو فوت كنه. مدتي بود كه عادت زندگي رو كنار گذاشته بود.
اون آدم بزرگ، مدتي هست كه تو هواي ما نفس نميكشه و با عادتايي مثل عادتاي ما زنده بودنشو تظاهر نميكنه. اما زنده س وقتي هنوز با حرفاي تازه ش هوامونو تازه ميكنه. وقتي هنوز با واژه هاي قشنگ و لطيفي كه به ما ياد داده، رو لحظاتمون اسم ميذاريم. وقتي هنوز روز تولدش دور هم جمع ميشيم.
21 آذر ماهه، تولد احمد شاملو. مردي كه عمر جهان بر او گذشته بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر