پنجشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۲


اون غفلت كرد. و من متوجهش شدم. متوجه اون و ريسمونهاش.
از امتحان برميگشتم. تو انوبوس بودم و منتظر حركت. امتحان بدي كه داده بودم، تموم شده بود و حالا فقط دلم ميخواست برم خونه بخوابم. هوا ابري بود و دمدماي غروب بود و راديوي اتوبوس داشت آهنگ تركي غم انگيزي پخش ميكرد. يهو حس كردم كه تكون خفيفي خوردم. مثل اينكه اوني كه اون بالا، سر ريسمونا رو نگه داشته عطسه كرده باشه، يا حواسش پرت چيزي شده باشه... يا نه، اصلا خواسته باشه اذيتم كنه. براي يه لحظه خيلي كوتاه محل گره ريسمونا به تنم سوخت: فرق سرم، پشت مچاي دستم، كمرم و پشت پاشنه ي پاهام. و بعد همه چي تموم شد.
از اون موقع حس آزاديمو از دست داده م. ريسموناي همه تون تو دستشه. مواظب باشين!


هیچ نظری موجود نیست: