دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۵


احساس من یک آفتاب پرست دارد.
آفتاب پرستی که قایم باشک بازی را دوست میدارد.
روی هر سطحی که مینشیند، به رنگ آن درمی آید.
بعد هم بازی اش میگیرد
و دیگر چاره ای برایش نمیماند جز این که همان جا آرام بگیرد تا دیده نشود.
آخر اگر دور شود، طول میکشد تا دوباره سلولهای پوست خشنش با رنگهای جدید خو بگیرند.
این است که در در زمینه هایش میماند و میماند و میماند.
رنگهای آدمها
رنگهای فضاها
رنگهای کارها...
و دل کندن را برای من مشکل میکند.
و نوستالژی را می آورد مینشاند همین بیخ، کنار دلم.
و بزرگ هم نمیشود این آفتاب پرست کوچکم
تا از بازی دست بکشد و کمی هم خودش را سرگرم کارهای جدی تر زندگی بکند.
خنده اش هم این جاست که او بازی میکند، من غصه میخورم.

بازی نکن آفتاب پرست کوچکم!
من میخواهم بزرگ شوم.

چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۵


اگه یه روز بفهمی اون مردی که خانوم هاویشامو شب عروسی اون طور بیچاره به جا گذاشت، جد بزرگته چه احساسی بهت دست میده؟

جمعه، مهر ۱۴، ۱۳۸۵


رسیدن به چیزی که برای رسیدن بهش از قبل برنامه ریزی کردی، لذت بخشه.
خیلی وقتها اما تا حواستو جمع نکنی، انگار نمیفهمی که رسیدی.
یعنی که معنیش رو گم میکنی.
و خیلی حس خوبی میده دوباره پیدا کردنش.
امشب یاد این افتادم که چه قدر دلم میخواست توی دانشگاه لیسانسم درس بخونم.
از بچگی حس یک جای ناشناخته رو بهم میداد که دوست داشتم برم توشو ببینم، ولی همیشه فقط از جلوش رد میشدم، اونم همیشه سواره.
بیشتر مرموز بود شاید.
آخه اون موقعا به جای نقاشی چهره های اون شهیدا (شریف واقفی و دیگران) یه طرح بود روی اون دیوار گنده هه که از بیرون در اصلی پیداس.
زمینه دیوار سفید بود. طرحی که گفتم، طرح کلی صورت یه مرد بود که به جای موهاش چرخ دنده داشت. قیافه ش یه جوری بود که منو میترسوند.
توی سالهای خیلی بعد بود که فهمیدم: ها! این دانشگاهه این طوری و اون طوری...
وقتی میرفتم کلاس کنکور و از دم در دانشگاه رد میشدم، به خودم میگفتم که یعنی میشه؟ و هی بیشتر خر میزدم که شایدم شد!!
و شد.
و حالا من فارغ التحصیل اونجام.
خوشحالم.
خوشحالم که رسیدم به چیزی که میخواستم و براش سعی کردم.
خوشحالم که به دلم نموند که نشد.
خوشحالم که بلد بودم خودمو خوشحال کنم.
و امشب فکر میکنم به همه ی اون چیزایی که از جون زندگی میخوام.
ریز و درشتشونو میارم جلوی چشمم و به این فکر میکنم که آیا بلدم و بلد خواهم بود که بهشون برسم؟
آیا میرسن روزهایی که کنار اونام تیک بزنم؟
و این که چقدر اونی خواهم شد که حالا توی ذهنم تصویر فردامه؟
و آیا اون روزی که روز برگردوندن جسمم به چرخه ی حیات زمینه، دست به سینه به طرف خودم لبخند رضایت میزنم یا خودمو وسط شاخ و برگ درختا گم و گور میکنم بلکه هیشکی نفهمه من بودم که اون بودم؟
...


پ.ن.
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست
....

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵


میتونه غر بزنه هی.
خب معلومه، زندگی جا برای گله و شکایت زیاد داره، کیه که ندونه اینو؟
آدمه دیگه.
توقع داره.
همیشه م که برآورده نمیشن توقعاتش.
از دست خودش و بقیه هی میتونه شاکی باشه.
خودش که کلی از اوقات کمتر از چیزیه که فکر میکنه باید باشه.
دیگرونم ممکنه درکش نکنن، ممکنه اذیتش کنن، ممکنه باهاشون حال نکنه.
هزار جور امکان وجود داره.
بعدم خب هزار جور حادثه و بدشانسی و این جور چیزا براش دردسر درست میکنن جای خودشون.
تازه مود َم اثر داره.
بعضی روزا انگار اصلن مال غر زدنن بس که همه چی همش کوفتیه توشون.
خلاصه که باید بهش حق داد؛
حداقل تا اونجا که گندشو درنیاورده و نحس نشده.
ولی آخه یه چیزی...
این زندگی هه هست که داره میگذرونتش
که بعدم زبونش هی سر خودشو باعث و بانیش درازه.
چیزه...
یعنی که...
راستش خب...
بعضی وقتا هست که بدجوری میچسبه.
قشنگه، شیرینه.
خوش اومدنیه واسش.
"غر چاق کن" نیست همچین.
اینه که
باهاش حال میکنه طرف.
این طوریاس خلاصه.
فعلن!

یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۵


این که میخواهم بروم چیز جدیدی نیست.
این که این همه سال است که نقشه میچینم که خودم را در منظره ی دیگری بچپانم،
محو شوم از اینجا
و در جغرافیای دیگری جا خوش کنم دیگر قدیمی شده.
از خستگی نیست و از بیکاری و بی ریشگی هم.
این نیست که ساده باشد و سهل الوصول
یا آن قدر پرونده عصیانهایم قطور شده باشد که فراری شوم.
من اصولن از جنس تمرد نیستم؛
خفت اگر بدانی اش هم قایمش نمیکنم.
تصویر ذهنی ام از خوشبختی را اگر ببینی خنده ات میگیرد.
نه رفاهی دارد که امروز نباشد و نه آفتابی که در این شهر ندمد و نه درختی که از این خاک سربرنیاورد
و من راهی شوم از این مُلک به آن یکی تا شکارش کنم.
خوشبختی برای من آرامش است.
و آرامش فقط دل خوش.
نه تازه خوش عجیب و غریب ها!
از همان معمولی هایش هم کافی است برایم.
اما میدانی قصه را؟
دل من خوش بودنش نمی آید.
اگر هم بیاید دوباره زودی حوصله اش سر میرود و عاصی میشود.
این است که من میخواهم بروم.
و دوباره از آن رفتن به رفتنی دیگر.
و از رفتن دیگر به یک رفتن تازه تر.
که دلم سرگیجه بگیرد و غلط کار شود دُم بریده.
اینها را نگفتم که بگویی چه بیکارم
یا مثلن آدرس چهرازی را بهم بدهی؛
گفتم که دعا کنی برایم
که بروم.
دعا میکنی؟

یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۵


هیچ وقت بلد نشدم دلتنگیهایم را قاب بگیرم
بگذارم روی طاقچه
که گاهی، فقط گاهی نگاه هشیاری بهشان بدوزم
و بگویم: هی... یادت می آید؟ هی... عجب...
و تمام شود برود تا کِی که دوباره نگاهم را بکشند طرف خودشان.
دلتنگیهایم همیشه همین جا مانده اند
همین جا بیخ گلویم
با همان حالت حق به جانب و تسلط خواه مسخره ای که می شناسی.
هه هه!
همین.

دوشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۵


Bruce Springsteen
Pay Me My Money Down

I thought I heard the captain say
Pay me my money down
Tomorrow is our sailing day
Pay me my money down

Pay me, pay me
Pay me my money down
Pay me or go to jail
Pay me my money down

As soon as the boat was clear of the bar
Pay me my money down
He knocked me down with a spar
Pay me my money down

Pay me, pay me
Pay me my money down
Pay me or go to jail
Pay me my money down

Well, If I'd been a rich man's son
Pay me my money down
I'd sit on the river and watch it run
Pay me my money down

Pay me, pay me
Pay me my money down
Pay me or go to jail
Pay me my money down

I wish I was Mr. Gates
Pay me my money down
They'd haul my money in a crate
Pay me my money down

Pay me, pay me
Pay me my money down
Pay me or go to jail
Pay me my money down

Well, forty nights, and nights at sea
Pay me my money down
That captain worked every last dollar outta me.
Pay me my money down

Pay me, pay me
Pay me my money down
Pay me or go to jail
Pay me my money down



Brokeback Mountainو دیدم الان (همچین نوشتم که انگار تو خیابون دیدمش!!)
چرا هیشکی به من نگفته بود که چه فیلم خوشگلیه ناقلاها؟
خیلی چسبید :)

یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۵


خداوندگارا! به تو پناه میبرم!
یک مدل حرف زدنی هست که تا همیشه ی دنیا رو اعصاب منه، با فرمتی اینچنینی:

"فلانی! من اگه کچل بودم، تو بازم منو دوست داشتی؟"
"خوشگلم! اگه من به جای این بی ام دبلیوی اِل و بِلم پیکان جوانان داشتم، بازم آقا خوشتیپه ی تو بودم؟"
"جیگر جون! اگه من چاق و خپل بودم، بازم منو میخواستی چنین و چنان؟"

و در اشکالی نوآورانه تر و اشک به چشم شنونده بیارتر:

"عزیزم! من اگه فلج بشم، تو منو ول میکنی بری یه زن دیگه بگیری؟"
"کوچولوی من! اگه من یه دست و یه پای مخالفو نداشتم، تو بازم زنم میشدی؟"
"کلک! اون روزی که منو دیدی، اگه صورتم کاملن سوخته بود، بازم میومدی جلو؟"


آخه که چی؟
واقعن که چی؟
حالا جواب "آره" باشه چی میشه؟
طرف مجسمه ی عشق و معنویت و از دنیا بریدگیه؟
"نه" باشه چی میشه؟
بیچاره طرف آدم ظاهربین بی محتواییه که حقشه همین حالا به رابطه ی ننگینت باهاش خاتمه بدی؟
نه واقعن؟ چه سودی داره دونستن جواب این سؤالای مسخره؟
چه خوب میشه که مخاطبای محترم، صراحت کلام داشته باشن!
روی یه عده آدم لوس کم میشه والا.
فروگذار نکنینا!


آره بابا جون من!
ماها آدمیم، آدمم جاش روی زمینه.
زمینم مادیه، از ماده س، بعد مادی این زندگی اساسشه.
حالا اون بنده خدایی که جلوت نشسته... آره، همه ی اینا براش مهمن.
همین دیگه!






پ.ن. دیدین من تو همه ی امتحانای عمرم باید ردیف اول جلوی سکو یا ترجیحن رو خود سکو باشه صندلیم؟!
امروز سر تافلم همین بود.
در تمام طول جلسه، سایش نوک دماغمو به میز استاد حس میکردم.
همه ی طول لیسنینگم چشمم به گرد گچای روی سکو خشک شد!
اما به هر حال: هورِرِرِرِرِرِرِی! وات فان! تموم شد :)

پ.ن. کام این! سیت بای مای فایر!

پ.ن. من یادم رفته، یکی بهم بگه لطفن اسم یکی از نرم افزاراییو که میشد باهاشون فرمت فایلای موسیقیو تبدیل کرد (مثلن ام پی تری به دبلیو ام ای). مرسی.

جمعه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۵

Are you a magic bean buyer?








Are you a magic bean buyer?








Are you really a magic bean buyer?








Are you really really a magic bean buyer?








Yeah?!








COME IN!








p.s. salmalekom :)

پنجشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۵


تا چند وقت قبل یه عادتی داشت؛
که وقتی دلش پر بود، آخر شبی پاکت سیگارشو برداره و بشینه جلوی آیینه ی اتاقش.
یه سیگار روشن میکرد و به چیزی که غصه ش میداد فکر میکرد و با خودش حرف میزد و گاهی وقتا هم مینوشت.
شاید غصه هه اشکی بود؛ گریه میکرد.
شاید غصه هه حرصی بود؛ لباشو به هم میدوختو قیافه ی آدمای شاکیو به خودش میگرفت.
شاید غصه هه دیگه خیلی غصه بود، هم اشک بود، هم یه صورت سرخ و سیاه، هم بلند بلند حرف زدن.
سیگارش که تموم میشد یکی دیگه باز، حداکثر اما 4-5 تا.
همین طورم ذل میزد توی چشمای خودش تو آیینه.
معمولنم یا تکیه میداد به دیوار آبیه که روبروی آیینه س یا دستاشو دور پاهاش حلقه میکرد که اعتقاد داشت حالت خیلی آرامش بخشیه.
این کار خیلی راحتش میکرد.
اون خودی که جلوش تو آیینه نشسته بود و مثل خودش بود و غصه داشت و دلش گرفته بود، شاید بجاترین و صمیمانه ترین و همدردانه ترین نگاه دنیا رو بهش میدوخت؛ با اون بغض میکرد، باهاش اشک میریخت و باهاش خاکستر سیگارشو میتکوند.
میدونی اصلن؟ اون اولین سیگار عمرشو (که از باباش دزدیده بود) تو همین حالت کشید؛ دو سال و نیم قبل، یه روز بعدازظهری که بدجوری دیگه بدجوری!

حالا دیگه مدتیه که این عادتو ترک کرده.
نمیشه گفت که دلیلش اینه که دیگه سیگار نمیکشه؛
نمیشه م گفت که دیگه هیچ وقت دلش پر نیست،
گاهی هنوزم میشه که دلش بگیره،
اما این دیگه عادتش نیست، همین.

شاید یه روزی یه بچه ای بود که از خیلی چیزا تعجب میکرد،
خیلی چیزا رو برای بار اول به خودش میدید
و اصلن عادت نداشت به یک سری احساسا و حال و هواها.
شاید اصلن یه جورایی بهش برمیخورد که یعنی چی.
و وقتی براش غم و غصه پیش میومد نیاز داشت که یه گوشه تنها واسه ی خودش بشینه و خودشو آروم کنه.
شاید حتی خوبم بلد نبود خودشو آروم کنه،
شاید به اندازه کافی عقلش نمیرسید که چی کار باید بکنه
و خودشو به چه فکرا و کارایی نصیحت کنه.

حالا خیلی وقته که تو هیچ نصفه شبی یه همچین آیین خود آروم کنی ای تو این اتاق برگزار نمیشه.
هیچ دختر پریشونی اینجا نیست.
چشم گریونی هم.
هیچ دم صبحیم ته سیگاری توی زیرسیگاری پیدا نمیشه.



Blue Café ی Chris Rea گوش میکنم.

فکر میکنم.

فکر میکنم.

فکر میکنم.

و زندگی میکنم.

چهارشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۵


امروز حوالی ساعت 10:30 صبح، کپی خونه دانشگاه.
وایسادم دارم صفحه های A3 ی پرینت نسخه جدید پایان نامه مو که از بین صفحه های A4 دارن زبون درازی میکنن، تا میزنم برن تو.
از اون طرف میز یه آقایی که داده براش یه چیزیو کپی کنن برمیگرده بهم میگه:"خانوم شما دانشجو هستین؟"
برمیگردم طرفش و با یه لحن معمولی و حتی کمی مشتاق میگم:" بعله"؛ فکر میکنم شاید میخواد چیزی بپرسه. الانا آخه رتبه های کنکور لیسانس اومده و خیلیا میپرسن در مورد انتخاب رشته و اینا.
جوابی نمیده، فقط نگاهشو معنی دارتر میکنه و من میخونم اون تو تعجب تصنعیشو و مثلا تحقیرو. تازه میفهمم منِ خنگ که ماجرا چیه. که آها! به قیافه م نمیاد دانشجو باشم.
...
تمومه دیگه.
برادر عزیز، اگه به جای اون که چشمات به دنبال کشف موارد تخلف از شئون، سر تا پای منو میکاوید، یه نگاه به کاغذای جلوم رو میز مینداختی، متوجه میشدی که هم دانشجوام و گویا چند سالی هم هست و هم این که دیگه تمومه دوره م.
تو هم دانش جویی؟ این که دنبالشی چیه برادر؟ واقعا دانشه؟ ببینم من بیشتر سر جامم یا تو؟ تو با اعلامیه زدن رو در و دیوار و جلسه گذاشتن و فحش دادن و جو دادن و ... دانشجویی و من که اومدم دانشگاه پیش استادم تا نتیجه اصلاحاتی که خواسته بودو رو پروژه م نشونش بدم لابد یه دختر قرطی بیکارم که تو اجازه تمسخرشو داری، ها؟!
برادرم، تو اولی نیستی.
میدونی؟ اولین و آخرین باری که برادران منکراتی تو خارج از این دانشگاه منو گرفتن کِی، با کی و چه جوری بود؟
سال اول دبیرستان، با برادرم، در حالی که ساعت 8 شب زمستون با مقنعه و یه قیافه خسته و بهتر بگم آش و لاش از کلاس زبان میوردم خونه! بامزه نیست؟
برادر من! این دانشگاه و همه چیزش مال تو. هیچ وقت دوستش نداشتم و توش راحت نبودم. خاطره خوب دارم ازش، خیلی زیاد. از آدمهایی که ورود به اینجا فرصت آشنایی باهاشونو بهم داد؛ ولی باور کن از آخر سال اول که به مزه مزه کردن این محیط گذشت تا حالا یعنی 4 ساله که جز برای کار ضروری دانشگاه نیومدم. اینجا متعلق به خود شماست.
زمانی بود شاید که فکر میکردم حق دارم که در فضای این دانشگاه شما خودم باشم. اما همه چیز هم تقصیر شما نیست برادر. میدونی؟ طول کشید تا بفههم توی این محیط بعضی از ملت حتی جنبه یه سلام و علیک خشک و خالیو هم ندارن. دردناکه ولی عین حقیقته. ما همگی دست در دست هم این فضا رو این قدر سنگین کردیم که جز توی یه حیطه محدود از آدمای اطرافمون، جایی برای نفس کشیدن نمونه.
زمانی بود... باورم نمیشه یه جورایی خودمو و سال اولو! اون جشنواره کارآفرینیو، وشنا رو... نمیدونم اما این قدر از اون فضاهای ذهنی دورم حالا که نه انگار که من بودم.
راستی برادر! شما اون موقعها کجا بودین؟
برادر، خواهرانتون هم خیلی جالبن.
خیلی نمیگذره از اون روزی که خواهر 1 منو از در نزدیک دانشکده راه نداد و مجبور شدم تمام امتداد دیوار دانشگاهو تو خیابون پشتی پیاده برم تا در تعاونی تا خواهر 2 هم که خواهر 1 خبرش کرده بود بگه که نمیشه برم تو و منم رومو سفت کنمو رامو بکشم دوباره 5 دقیقه تا دانشکده و با حساب بحثها و چونه زدنها 20 دقیقه دیر برسم به آزمایشگاه.
بعدم چند روز بعد خواهر 2 یهو وسط ناهارم تو بوفه پیداش شه و بشینه به حرف زدن با منو این که ازم توقع نداشته و من که همیشه خانوم بودمو و بعدم که کلی ازم مشخصات گرفت، دفترچه شو دربیاره و بگه که میخواد ساعتو یادداشت کنه :))))) منم که خر! و همه آمار حاصله رو برای انتقال به پرونده ثبت کنه. آخه بامزه نیست؟
برادر عزیز!
همیشه برای هر اعتقادی احترام قائل بوده م.
هنوز هم هستم.
صحبت از رفع زحمتیه که بزودی عملی میشه و ما رو و شما رو خدانگه دار.
اما اگر خدای تو همان خدایی باشه که توی شبای قدر به اون 1000 تا اسم قشنگ صداش میکنی،
بذار بهت بگم که امروز ازت خوشحال نیست.
تمام.

دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۵


من از سیاست سردرنمیارم.
نمیفهممش، پس در موردشم اظهارنظر نمیکنم.
اما شنیدن خبر اعتصاب غذای احمد باطبی خیلی ناراحتم کرده.
من این آدمو از خیلی قبل از این که بدونم جون آدم این طرف دنیا چقدر ارزونه یادمه؛
با اون پیرهن خونی تو دستاش و حالت مصمم چهره ش.
اون موقع من بچه بودم،
اما احساسم نسبت به سرنوشت این آدم بعدترها هم از شناخت و آگاهی آب نمیخورد؛
به این فکر میکردم که چرا آخه این آدم باید جوونیشو و آینده شو یک جا پشت میله های زندون از دست بده،
برای هیچی
واقعا هیچی.
این حس خفه م میکرد
زیر پامو خالی میکرد.
و حالا هم به این فکر میکنم که شاید به زودی دیگه نباشه
و کور شم اگه دروغ بگم که این چند روزه هر بار که به فکرش میفتم بغض گلومو میگیره و اشکم درمیاد.
به فردا فکر میکنم.
و خودم رو هیچ جای این دنیا شاد نمیبینم.
نه این جا توی کشور خودم با این حجم فلاکت و خفقان
نه هیچ جای بدرد بخور دیگه دنیا به عنوان یه کله سیاه.
چون هرجا که برم و هرچی که پیش بیاد باز ایرانیم و وارث این همه زور و بی عدالتی و بدبختی.
مرگ چیز مهمی نیست،
اما زندگی چرا.
از همین میترسم.
از فردا میترسم.

و حالا احمد باطبی
و حالا اعتصاب غذا...

و فردا؟

پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۵


دوست میدارمش:






Still Got The Blues
Gary Moore

Used to be so easy to give my heart away
But I found out the hard way
There's a price you have to pay
I found out that love was no friend of mine
I should have known time after time

So long, it was so long ago
But I've still got the blues for you

Used to be so easy to fall in love again
But I found out the hard way
It's a road that leads to pain
I found that love was more than just a game
You're playin' to win
But you lose just the same

So long, it was so long ago
But I've still got the blues for you

So many years since I've seen your face
Here in my heart, there's an empty space
Where you used to be

So long, it was so long ago
But I've still got the blues for you

Though the days come and go
There is one thing I know
I've still got the blues for you...


پ.ن. از اینجا دزدیدمش.

شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۵


سلام
کسی میدونه که ماجرای فیلتر کردن blogspot چیه؟
و این که باید چی کار کرد برای اگه ممکن باشه حل ماجرا؟
اگه چیزی میدونین به منم لطفا به آدرسmahtab at gmail dot com میل بزنین.
مرسی خیلی.
بای.

چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۵


وقتی دوره ی زندگی آروم و کوتاه کرمی کرمای ابریشم تموم میشه، موقعش میشه که بزنن تو کار پروانه شدن.
هرکدوم به فراخور زرنگی و فرزیشون میرن و یه گوشه (یعنی دو تا دیواره ی عمود به هم یا سه تا دیواره ی دو به دو عمود) پیدا میکنن و شروع میکنن به تند و تند آب دهن نخ کردن و پیله بستن.
بعدم که همه بلدیم، چند روز تو پیله میمونن و بعد به شکل پروانه هایی که هیچ خوشگل نیستن میان بیرون و کلی تخم میریزنو بقای نسلشونو برای سال آینده تضمین میکنن.
اما این وسط یه سریشون پیله نمیبندن.
یعنی عین بقیه هی برگ توت میخورن و تپل و تپلتر میشن، ولی موقع پیله بستن که میشه نمیدونم چی میشه که میمونن بی پیله!
شاید سیستم آب دهنشون مشکل داره، شاید عقلشون نمیرسه، شاید تنبلیشون میاد، شاید بی انگیزن و میخوان خودکشی کنن راحت شن... نمیدونم.
اینا جا میمونن بیرون.
بعد کم کم حالشون بد میشه و دردسرتون ندم... دفرمه میشن.
قدشون کوتاه میشه و زرد میشن. پوستشونم سفت میشه. چشماشونم چپ میشه و ... آخرش میمیرن. در واقع خشک میشن.

آدما هم به کرمای ابریشم میمونن.
توی زندگیشون مرحله به مرحله جلو میرن.
اما اگه وقتی موقع یه تحول توشون رسید، در برابر سختیهای اون استحاله کم بیارن یا حوصله ش نکنن، دیگه نه به اون چیزی که بودن میتونن برگردن و نه میتونن به جای بهتری برسن. اینه که میگندن. خراب میشن و دفرمه.

***

دچار یعنی
عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک
دچار آبی دریای بیکران باشد.


دچار یعنی عاشق
دچار یعنی عاشق
دچار یعنی عاشق
...

شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۵


از جنس یک حادثه نیست.
همه چیز مثل همیشه میماند، نگران نباش.
بعدازظهر تابستان است در آن شهر شمالی پرخاطره.
درست وسط کوچه ای ایستاده ای که از کودکیت میشناسیش و بارها طول و عرضش را سواره یا پیاده طی کرده ای.
بوی درختان مثل همیشه.
وزش ذرات هوا در اطراف صورتت مثل همیشه کند و سنگین.
آفتاب تند میتابد.
هوا مثل امروزهای همه ی سالها گرم است.
نوع گرمایش را میشناسی؟
سنگین و خیس و چسبناک است اما به یک نسیم فرومینشیند.

ناگهانی است اما هرم گرمایی که هجوم میبرد به زیر پوستت.
این مثل همیشه نیست و از جنس همیشه نیست و جدید است و تکانت میدهد و کمی میترساندت.
می آید و میرود و تو هنوز همانجا ایستاده ای؛ همان لباسها و همان کفش و همان کیف و همان ... حتی با ادامه همان جمله ای که میگفتی اش بر لبانت.
اسمی ندارد. نشانه ای هم.
آنقدر هیچ چیز نیست که تردید میکنی برای نوشتنش حتی.
چیزی به کوچکی عطسه ی خیمه شب بازی که نخهای حرکت آدمکی را به دست دارد.
چیزی به بزرگی انعکاس آن عطسه بر بدن پارچه و پنبه ای آدمک.

قصه همانی که بود، هست هنوز و میماند.
آدمک قصه هم همان و همچنان.
برگی از این کتاب قصه کنده نمیشود و به آن اضافه هم نمیشود.
گوشه ی برگی شاید فقط تا میخورد.

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۵





نمیدونم این چه بلاییه که سر ماها اومده.
آدمای عجیبی شدیم.
یه چیزی بین همه ی چیزایی که میشه بود و در واقع هیچ کدوم.
از هرچی که دیدیم اون چیزیو که راحت بوده برامون انتخاب کردیم و گذاشتیم کنار چیزای آسون دیگه و شدیم چیزی که هستیم حالا.
انتلکتوآلیم مثلن؛ و این یعنی چی؟ یه جور بی قید و بندی. یه جور مخالفت با هرچیز سنتی.
بدون این که حواسمون باشه اصل روشنفکری تو مطالعه س، نه یاغیگری.
و سنتی هستیم هرجا که دوست داریم محتاط و عصا به دست باشیم.
یه تناقضای عجیب و غریب و شاخداری تومون هست که اذیت میکنه.
آخرش هممون یه رگه ی سنتی- مذهبی داریم باهامون؛ حتی اونایی که ادعا میکنن اصلن این طوری نیستن بازم گاهی ریشه های چنین چیزی به وضوح توشون دیده میشه.
هرچقدرم که بزنیم زیرش و بگیم بی اعتقادیم بازم خدا داریم هممون.
حتی بیشتر از خدادار بودن؛ یه جورایی مذهبی بودن. یکی اهل زیارت عاشوراس. یکی علی شناسه. یکی احیانگهداره. یکی قرآن خونه...

این همینجوریش اصلنم بد نیست. یعنی به نظرم فکر خوبیه که آدم حرفای مختلفی رو بشنوه، چیزهای مختلفی رو ببینه و بعد خودش برای زندگی خودش، اونایی رو که با عقلش جور درمیان و ازشون خوشش میادو انتخاب کنه؛ این اصلن عالیه، حرف نداره. به نوعی بلوغ فکری رو میرسونه. یه جوری مقابل سرسپردگی کور و دربست و از اون طرف طغیان بی منطِقه و این خیلی ایده آله.

اما گاهی یه اشکالی پیش میاد. اونم این که آدم محورشو گم میکنه.
میخواد یه تصمیمی بگیره و اون تصمیم مهمه و تو زندگیش تاثیرگذاره. گم میکنه که کیه و چی میخواد اصلن از جون زندگیش. بیشتر چیه. بیشتر چی دوست داره باشه. بیشتر اون آدم آزاد ماجراجوئه یا آدم محتاط آروم. بیشتر اون آدمس که دوست داره از همه پتانسیای وجودش استفاده کنه و پخش و پلا زندگی کنه یا اونی که میخواد یه راه صاف و صوف و مطمئنو بگیره و بره.

شاید تو هیچ عصر و زمانی مثل مال ما، رسیدن به بلوغ فکری سخت نبوده.
شایدم این منم که همیشه گیجم.

پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۵


- گویا ما همه برخوردها را در زمان گمشده به رویا دیده ایم. چشم به راه همه ی آستانه ها و مسافرها بوده ایم، وگرنه چرا برخوردها ما را از شگفتی، سنگ نمی کند؟...
- ...شاعر بی شعر بمان...
- آدمها هم مثل بناها فرو میریزند و خرد می شوند.
- می بارد و من هوای نوشتن دارم. هوای نوشتن، سرودن و گریستن...
- ...پرنده: تنها وجودی که مرا حسود می کند...
- پیوستگی راستین در کجاست؟ در نیروانا؟ در تائو؟ یا جای دیگر؟
- چه طور است کمی گوش کنیم؟
- ...از خرد دست بشوییم. و حرف بزنیم...
- ...می دانی، بدبختی ما این است که تنها هستیم...
- آه که خوبی دیگران چه دردناک است.
- ...من بانگ قلم را دوست داشتم... و بوی مرکب چه خوب بود.
- ...زمانه ی ما درویش ندارد. فانی که هیچ...
- خودم می دانم آن چه مرا از کار باز می دارد، نداشتن روحیه ی خوب است. گاهی دلتنگی مرا می گیرد... یک جور دلواپسی که هرگونه تلاشی را بی ثمر جلوه می دهد.
- می دونی چیه، روزگار خیلی تیره ست. من یه دریا رنگ سفید می خوام و عمر نوح، تا تیرگی های روزگار رو، روسفید کنم.
- ...گاهی فکر می کنم زندگی، رگه های طنزآمیزش بیشتر است.
- من برای یک طرز زندگی دیگر ساخته شده ام. کدام طرز؟
- ...اعداد زوج تمام و آرامند، اعداد طاق بی قرینه و ناآرام.
- ...شرقی از درون به زندگی می رسد...تنهایی به دیده ی ما کیفیتی دلپذیر است...
- ...آدمها وقتی برای من وجود دارند که از پله ی خاصی از شعور بالاتر رفته باشند. خوب و بدشان را با معیار معرفت می سنجم. دنبال خوب نمی گردم. آدم خوب یعنی آدم باشعور و آگاه...
- شب برای نوشتن و زمزمه کردن خوش است...
- قیافه ی عبوس شنبه؛ چه قدر از شنبه ها بیزار بودم...
- چه خوب بود آدمها به صدای دلشان گوش می دادند و در پی خودشان راه می سپردند.
- ...ما آفتاب خوب داریم، و زمین خوب و چند آدم خوب و تکه هایی از یک میراث پراکنده ی فرهنگی...
- زندگی غمناک است، دوست من! و ما با غم آن خو گرفته ایم. و چه زود به هر چیز خو می کنیم. و این چه دردناک است.
- ...من آنها را دوست دارم که از صمیمیت تب می کنند.
- من همیشه فکر کرده ام روزی خواهد رسید که من قرار بگیرم، در سر جایم باشم. و آن وقت خواهم توانست روشن باشم. دقیق باشم و بستگی خودم را با دوستان به آن نهایت دلپذیر و کمیاب برسانم. اما همیشه رابطه ی من با حوالی خودم نازک بوده است...
- ...آدم خیلی چیزها را می داند. اما دانش خود را همیشه همراه ندارد...
- نباید دود چراغ خورد. این جا دودهای زبرتر و خالص تری است. دودهای بادوام و آب نرو...
- دنیا پر از بدی است. و من شقایق تماشا می کنم...
- ...اجتماع، کور و خطاکار است.
- ...در حقیقت ما همیشه با خودمان حرف می زنیم...
- ...در این زمانه، درختها از مردمان خرم ترند. کوه ها از آرزوها بلندترند. نی ها از اندیشه ها راست ترند. برفها از دلها سپیدترند.
- ...دلهایی هست که جوانه نمی زند. من این را دیر دریافتم. و سخت باورم شد...
- ...و خویشتن را پناه دهیم...
- ...در خود فرو شو تا به دیگران نزدیک شوی...
- مگر در روح خودمان بگوییم، وگرنه دنیای ما تاب شنیدن ندارد.
- چه زود باور می کنیم شناخته ایم...
- ...اگر من نبودم، هستی چیزی کم داشت...



اگه گفتین اینا حرفای کیه؟

یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۵


هرگز روی رنگین کمانی راه نرفته ام.
هرگز به آسمانی نرسیده ام.
هرگز دو دست فرشته ای را به دست نگرفته ام.
هرگز حلقه نورانی تقدسی را بالای سرم ندیده ام.
هرگز چیزی جز دختری روی زمین نبوده ام.
اما بگذار برایت بگویم.
بگویم و بخواهم که بفهمی.
همین جا که هستم روی زمین
در همین شهری که هیچ نیست جز تکراری خاکستری رنگ
زیر همین آسمانی که از اینجا تا یک وجبش بیشتر پیدا نیست
و آویزان بر همین چوب رختی انسان بودن
خوشبخت و شاد بوده ام.

شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵


دلم کار میخواد.
کار زیاد میخواد.
کار سخت میخواد.
میخوام صبح خیلی زود پاشم برم سر کار.
غروب برگردم.
یه دوش، یه فیلم خوب و بعدم خواب راحت؛ که چون خسته م خیلی زود بیاد سراغم.
دلم اصلن و ابدن فکر نمیخواد.
میخوام برم به شهر فکر و خیال ممنوع.
که جریمه یک دقیقه فکر، یک ماه کار تو معدن زغال سنگ باشه.
دلم اجبار میخواد.
خیلی وقته که میدونم بدون اجبار کاری ازم پیش نمیره.
خسته نیستم و این بده.
خستگی آرامشه.
آرامش خیال راحت.
برای آرامش خونه کنار دریا و موبایل خاموش نمیخوام.
تن خسته میخوام.
دلم کار میخواد.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۵


میدونی؟ گاهی که مثل حالا شبه و دیره و صدای شب میاد و نه هیچ چیز دیگه، میشه آدم خودشو پیدا کنه.
میشه مطمئن شه که تنهاس و کسی نیست که این تنهایی رو به هم بزنه. بشینه روی زمین، جلوی آیینه، زانوهاشو بغل بگیره و به خودش نیگا کنه. تو چشای خودش زل بزنه و سعی کنه خوب ببینه همه چیو، بدون دروغ، بدون غرور.
ببینه که دل تنگه، دل تنگه خیلی کسا و خیلی چیزا. و بپذیره که دیگه اونا رو نخواهد داشت. باز بیشتر دلش تنگ شه و بیشتر پذیرای نبودنشون بشه.
ببینه که پشیمونه اما طفره نره. ببینه که عوض نشده خیلی و حرصش درنیاد.
ببینه که بلده دوست داشته باشه اما رها کنه.
ببینه که گاهی چه موجود بدجنس بامزه ای میشه.
ببینه که دنیا رو پذیرفته، آدما رو پذیرفته، زندگی رو پذیرفته بدون این که هیچیو تغییر داده باشه.
بعد یه دل سیر که خودشو تماشا کرد، دست محبت به سر خودش کشید و موهای خودشو خوب مرتب کرد، پاشه بره مسواکشو بزنه و بیاد آروم دراز بکشه و زیر لب بخونه: گنجیشک لالا، شبتاب لالا...

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۵


چه قدر رهایی حس خوشایندی ست.
دیری بود که اسیر ناخواسته ای بودم که رهایم نمیکرد.
روزها و شبهایم را از حس سرگشتگی بی محتوایی می انباشت و تهی تر از پیشم به جا میگذاشت.
خودم بودم و چیزی کمتر. من و کسی از من، من تر.
تمام شده بودم اما هنوز کم میشدم.
هیچ نمیخواستم.

حالا من باز بیدارم، باز رهایم و از جان زندگی همه چیز میخواهم.
باز بال درآورده ام. پرروتر از همیشه و بی پرواتر از آنچه بودم.
باز زنده ام و زندگی میکنم.

گذشتند روزهایی که زندگی شان نکردم، اما از من، من دیگری ساختند.
نیستم دیگر آن شکننده مثل شیشه، ساده مثل دایره، نیستم.
نیستند دیگر آنها که بی آن که چیزی باشند، به چیزی گرفتمشان.

باز رهایم من...
رهای رها.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۵


من به جای بهار تقلا میکنم.
به جای تمام درختان هر سال سبز شونده.
به جای همه خاکهای هر سال سبزه رویاننده.
به جای تمام بوته های هر سال گل آورنده.
به جای خورشید مایل تابنده.

سنگینی این آسمان گرفته بر دل من است.
بارش دانه دانه بارانهای خوشبو بر پوست من.
غرش ابرهای بارانی بر سر من.

و اگر همه چیز یک جا تمام نشود، چه؟
اگر این درختان هی بخواهند سبز شوند و این خاکها هی بخواهند سبزه برویانند و این بوته ها هی بخواهند گل بیاورند و این خورشید هی بخواهد مایل بتابد، چه؟
آغازم به نیت پایان بود، اگر پایان سر وقت نرسد، چه؟
من دلتنگ پایانم.
خسته ام.
اگر پایان سر وقت نرسد، به وقت پایان میدهم.

شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۵


شاید خنده دار به نظر بیاد اولش، ولی خب حقیقتیه.
این که به ما از اول یاد دادن که یه لنگه کفشیم، نه مثلا یه کلاه!
یعنی که باید با جفتمون باشیم تا معنی بدیم و فایده داشته باشیم. حتی برای این که بشه گفت خوبیم، باید جفت خوبی داشته باشیم. و این که تا تک باشیم، در واقع هیچی نیستیم.
فشار این فکر روی آدما اثرای خیلی بدی داره. کم نیستن کسایی که به خاطر این ذهنیت، تن به ادامه روابطی دادن که نه خودشون توش خوشحالن و نه طرفشون و صرفا برای تک نموندن حاضر به تحمل شدن.
کم نیستن کسایی که برای این و فقط برای این که مهلتشون برای تک موندن تموم شده به نظر خودشون، آدمی رو تو زندگیشون پذیرفتن که اصلا ربطی بهشون نداشته.
و خیلیا هستن که حتی با دونستن این که لنگه فعلی درب و داغون و قراضه س، نگهش داشتن تا تک نشن دوباره.
و خیلیا هم هستن که برای حفظ موقعیت کنار لنگه شون، با اون همه جا رفته ن؛ تا وسط لجنزار، تا ته باتلاق…

میدونی؟ لنگه داشتن خیلی خوبه.
چیزی که بده اینه که آدم فکر کنه که برای خوشحال و خوشبخت بودنش حتما باید لنگه داشته باشه.

تا تکی کلاه شاد و قشنگی باش.
و با لنگه ت، یه جفت پوتین خوشگل!
خوبه؟

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۵


بعدازظهری بس نمناک.
هوایی بس لطیف.
سالن قشقایی ای بس تاریک.
کنتی بس پیر و چانه خیس.
جوانی موقشنگ.
و بعد دوباره شبی بس نمناک.
آسمانی بس برق برقی.
و خوشحالی از پر کردن یک عصر کشدار دیگر!
چی میشد اگه بعدازظهر میچسبید به شب یه هو؟
من عصرها رو دوست ندارم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۵



"When I know your SOUL,
I'll paint your EYES".


-Amedeo Modigliani

یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۵


اگر دستانم خالی باشند
اگر آغوشم خالی باشد
اگر دفترهای خاطراتم از آن سطرهای سرکش لحظه های دلبستگی خالی باشند
اگر همه صندوقهای پیامم از پیغامهای یادآوری روز تولدم خالی باشند...
باشد.
اما نباشد که در دلم عقده ای باشد؛
برای هیچ کس. برای هیچ چیز.
این نباشد...
نباشد که چشمانم پی چیزی بدوند.
نباشد که دستی را خالی بخواهم تا دست من پر باشد.
نباشد که دلی را شکسته بخواهم تا دل من سرشار باشد.
نباشد که نگاهی را نومید بخواهم تا نگاه من در چشمی انعکاسی داشته باشد.
اگر نباشم، باشد؛ اما نباشد که بودنم خط خطی باشد.
آمین.

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۵


هرچه از آرامش بگویم دروغ گفته ام.
هرچه از ثبات بگویم دروغ محض است.
هرچه با خودم فلسفه ببافم که زندگی حس خوشایندی است، باز هم دروغی است روی دروغهای دیگر.
گاهی زندگی به شدت ناگهان خالی میشود.
دوست داشتنیها بیرنگ میشوند.
دغدغه ها از هم میپاشند.
حتی اجبارهایی که تو را شده به اکراه به میانه میدان زندگی میکشیدند، کنار میروند.
و آن موقعی است که تو میمانی و خودت و ماراتنهای بیست و چهارساعته که حتی در آنها رقیبی هم نداری که لااقل جو رقابت بگیردت.
خودت هستی و خودت و روزهای قشنگ بهاری که حالا گلشان دیگر گذشته.
خودت و خود خودت.
و خدا نکند که فلسفه باف و ریزبین هم باشی!
روزگاری میشود دیدنی...
خاطراتت هر لحظه در فضا پرسه میزنند.
روزگار گذشته دروغ است، گذشته هرگز نگذشته. همین جاست. با من. جایی نرفته.
و آینده... نوری بر آن نمیتابد از روزنی.
شادم. این را میشود دید. شاید این لجبازی من است با دقایق. یک جور اثبات قدرت. یک جور برتری طلبی.
اما درونم کولاکی برپاست. نه غصه ای هست و نه حسرتی. اینها دیگر قدیمی و از مدافتاده اند.
تنها آشوب است. آشوب و سردرگمی. آشوب و سردرگمی و گنگی.

هدایت... اگر حقیقت دارد محتاجش هستم. به شدت و بیشتر از هر وقتی.
دلخوشی... پیدا میشود؟

دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۵



...من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم

چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۵



توي تمام 10 فصل Friends هيچ قسمتي براي من به پاي اون قسمتي نميرسه كه راس و ريچل به هم ميرسن.
هزار بار هم كه ديده باشم اون صحنه كافه رو، بازم اشكمو درمياره. مخصوصن قيافه ي اين دو تا ;)
بالاخره هر كسي يه نقطه ضعفي داره ديگه :”>
انگار البته تنها هم نيستم تو اين قضيه. پارسال ماه رمضون، mbc2 هم كه هرشب Friends نشون ميداد، برنامه شو طوري تنظيم كرده بود كه شب عيد به اين قسمت ختم شه! بس كه اين عربا احساساتي و رمانتيكن!!

پ.ن.يكي از دوستاي خوبم، آرشيو DVDي خوبي داره. اگه خواستين بهش سر بزنين.
در ضمن، مجموعه ي كامل Friends رو هم داره. (43 تا DVD)

پ.ن. بهاره.

پ.ن. تو چرا سنگ شدي؟
تو چرا اين همه دلتنگ شدي؟

پ.ن. به نظر شما چه طوري ميتونم گلدون كاكتوس تيغ تيغيمو كه جاش داره براش تنگ ميشه، عوض كنم؟ و اگه اين كارو بكنم، ممكنه جاشو نپسنده و ...؟

جمعه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۵


يك دقيقه سكوت به احترام كساني كه ميشد باشيم و نشديم.
مردگاني كه هرگز به حيات نيامدند.
مرداني كه وجود نيافتند.
زناني كه به باور زنده بودن نرسيدند.
و بعد برميگرديم به بودن هميشگي آنچه هستيم.
زندگان هر روزه.
پسركان شكننده توخالي.
دختركان بي صبر با دستاني تهي.
و بعد اگر باز دلمان بودن ديگري را خواست
يك دقيقه سكوت ميكنيم.
يك دقيقه ديگر...
يك دقيقه ديگر...
...
و زندگي را سكوت پر ميكند.
تهي ميميرد.

یکشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۴


او دختري بود كه در بچگي مورچه هاي بينواي كارگر را با هم سرشاخ ميكرد و از مبارزه بيدليل و اما پيگيرانه آنها كه به بي سر شدن يكي و دو سر شدن ديگري مي انجاميد لذت ميبرد.
او دختري بود كه براي عذاب دادن مورچه هاي بيگناه، آنها را در ماهيتابه مي انداخت و از جلز و ولز و پكيدن سرهاي اين بندگان ريزنقش خدا در حين سرخ شدن در كره حيواني از شادي بالا و پايين ميپريد.
او همان دختري بود كه توانست مفهوم جيغ بنفش را به جيغ بنفش فسفري اعتلا دهد. (بس كه خوب جيغ ميكشيد)
او دختر بچه اي بود كه در چهار سالگي يك پاستيل خرسي قرمز كاملا معمولي و معصوم را اتو كرد. (البته آن خرس بيچاره حماقت كرد و به جاي اتو شدن آب شد و دخترك را پاك نااميد كرد)
او دختري بود كه در پنج سالگي اسم عزيزترين و محبوبترين عروسك زندگي اش را فريدون گذاشت. (به خاطر پسر جواني كه در يك سريال تلويزيوني به جبهه رفت و هرگز زنده برنگشت)
او همان دختري بود كه در همان سنين كودكي يك روز به همه اعلام كرد كه نميخواهد ازدواج كند، چون دلش براي مامان و بابايش تنگ ميشود.
او دختري بود كه يك بار در سن هشت سالگي با خود فكر كرد كه ميتواند نسبت به هويتش بي اعتنا باشد. يعني اصلن به او چه ربطي دارد كه معلمش از دست ”اسمش-فاميليش“ عصباني است؟ او ديگر جوابگو نخواهد بود، به زحمتش نمي ارزد.

ميداني؟
اين دختر كوچك كه از قضا كوچك هم نماند و درست به اندازه سالهايي كه گذشت بزرگ شد، بعدها خواسته هاي عجيب و غريبي پيدا كرد. به چيزهاي عجيبي فكر كرد. به كلي آدم ديگري شد. در كل آدم حساس بيمزه اي شد. براي احمد شاه مسعود (مبارز افغان) در مرگش به شدت گريست. براي آزادي كاظم آغاجري تحصن كرد. به سبك موسيقي گروه بي جيز علاقه نشان داد. يك بار حدود پنج روز، روزه سكوت گرفت. بعضي روزها بايوريتمش را چك كرد. گاهي به وجود عشق معتقد شد و حتي براي مورچه هايي كه در پياده روها زير دست و پا له ميشوند دل سوزاند.

خودش هم ميداند. تو هم ميداني. همه هم ميدانند.
هيچ چيز آن طور كه بايد ادامه پيدا نميكند. حتي نورافشاني يك شمع، حتي ده قدم پياده روي، حتي يك جمله ي دوستت دارم،...

شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۴


نميتونم بگم مطمئنم اما تا حد نسبتا خوبي اعتقاد دارم كه اگه جمله ”ميفهمم چي ميگي“ از دايره مكالمات روزمره آدميان حذف ميشد، زمينه مساعدتري براي درك متقابل پيش ميومد.



پ.ن. تنبلي خيلي چيز بديه، ميدونم! ولي كسي هست كه بتونه در مورد كامنت دوني كمكم كنه؟
نميدونم چرا حتي دستورالعمل ساده blogspotو هم نميتونم اجرا كنم :(
مرسي اگه كسي باشه.

جمعه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۴



بارها تو زندگيم اتفاق افتاده كه چند تيكه شم.
دو تيكه. سه تيكه. چهار تيكه...
اين يه اتفاق خيلي ساده س. بدون درد. بدون احساس يه تغيير بزرگ و كاملا ناخودآگاه.
حتي لذت بخش هم هست. يه جورايي احساس سبكي داره. انگار كه هر لحظه رو فقط و فقط تو يكي از اين تيكه ها زندگي ميكني.
سبكي هستي از نوع تحمل پذيرش...

اما بعد با يه فاصله اي قسمت سخت ماجرا ميرسه.
مثل يه بلوغ. مثل يه استحاله. يه جورايي مثل ميعان:
دوباره يكي شدن.

احساس مي كنم حالا و در آستانه ي بيست و سه سالگي دوباره در كار يكي شدنم.
دوباره درزهاي تيكه ها داره به هم ميرسه. جرقه ها رو حس ميكنم. نزديك شدنا و بعد دفع شدنا رو حس ميكنم. ميدونم و كاملن يقين دارم كه باز دارم يكي ميشم. دوباره تو لاك اون بي تفاوتي و گيجي هرباره فرو رفته م.
باز از هيچي نميترسم. از هيچ كس هم.
باز لذت بيخيالانه ميبرم. از آدما و از كشفشون و از صرف وجود داشتنشون مخصوصن.

ميدوني؟ هيچي بهتر از زنده بودن نيست.