شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۵


از جنس یک حادثه نیست.
همه چیز مثل همیشه میماند، نگران نباش.
بعدازظهر تابستان است در آن شهر شمالی پرخاطره.
درست وسط کوچه ای ایستاده ای که از کودکیت میشناسیش و بارها طول و عرضش را سواره یا پیاده طی کرده ای.
بوی درختان مثل همیشه.
وزش ذرات هوا در اطراف صورتت مثل همیشه کند و سنگین.
آفتاب تند میتابد.
هوا مثل امروزهای همه ی سالها گرم است.
نوع گرمایش را میشناسی؟
سنگین و خیس و چسبناک است اما به یک نسیم فرومینشیند.

ناگهانی است اما هرم گرمایی که هجوم میبرد به زیر پوستت.
این مثل همیشه نیست و از جنس همیشه نیست و جدید است و تکانت میدهد و کمی میترساندت.
می آید و میرود و تو هنوز همانجا ایستاده ای؛ همان لباسها و همان کفش و همان کیف و همان ... حتی با ادامه همان جمله ای که میگفتی اش بر لبانت.
اسمی ندارد. نشانه ای هم.
آنقدر هیچ چیز نیست که تردید میکنی برای نوشتنش حتی.
چیزی به کوچکی عطسه ی خیمه شب بازی که نخهای حرکت آدمکی را به دست دارد.
چیزی به بزرگی انعکاس آن عطسه بر بدن پارچه و پنبه ای آدمک.

قصه همانی که بود، هست هنوز و میماند.
آدمک قصه هم همان و همچنان.
برگی از این کتاب قصه کنده نمیشود و به آن اضافه هم نمیشود.
گوشه ی برگی شاید فقط تا میخورد.

۴ نظر:

ali گفت...

eiiival

ناشناس گفت...

at last...

ناشناس گفت...

man ye soal daram: inayi ke weblog minevisan, vase khodeshoon minevisan ya vase visitoraaye weblog?

Mahtab گفت...

nemidoonam!
vaaghe'an migam.
nemidoonam.