پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۵


هرچه از آرامش بگویم دروغ گفته ام.
هرچه از ثبات بگویم دروغ محض است.
هرچه با خودم فلسفه ببافم که زندگی حس خوشایندی است، باز هم دروغی است روی دروغهای دیگر.
گاهی زندگی به شدت ناگهان خالی میشود.
دوست داشتنیها بیرنگ میشوند.
دغدغه ها از هم میپاشند.
حتی اجبارهایی که تو را شده به اکراه به میانه میدان زندگی میکشیدند، کنار میروند.
و آن موقعی است که تو میمانی و خودت و ماراتنهای بیست و چهارساعته که حتی در آنها رقیبی هم نداری که لااقل جو رقابت بگیردت.
خودت هستی و خودت و روزهای قشنگ بهاری که حالا گلشان دیگر گذشته.
خودت و خود خودت.
و خدا نکند که فلسفه باف و ریزبین هم باشی!
روزگاری میشود دیدنی...
خاطراتت هر لحظه در فضا پرسه میزنند.
روزگار گذشته دروغ است، گذشته هرگز نگذشته. همین جاست. با من. جایی نرفته.
و آینده... نوری بر آن نمیتابد از روزنی.
شادم. این را میشود دید. شاید این لجبازی من است با دقایق. یک جور اثبات قدرت. یک جور برتری طلبی.
اما درونم کولاکی برپاست. نه غصه ای هست و نه حسرتی. اینها دیگر قدیمی و از مدافتاده اند.
تنها آشوب است. آشوب و سردرگمی. آشوب و سردرگمی و گنگی.

هدایت... اگر حقیقت دارد محتاجش هستم. به شدت و بیشتر از هر وقتی.
دلخوشی... پیدا میشود؟

۲ نظر:

ناشناس گفت...

اينجا را دير زماني است مي خوانم .. شايد سه سال و بلكه بيشتر .. از همان زمان كه چند نفري مي نوشتيد تا الان كه تنها تو مي نويسي .. نوشته هايت را دوست دارم ..

ناشناس گفت...

یاد بگ‌لاگ‌های سر کلاس عشقی افتادم...