دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۵


من از سیاست سردرنمیارم.
نمیفهممش، پس در موردشم اظهارنظر نمیکنم.
اما شنیدن خبر اعتصاب غذای احمد باطبی خیلی ناراحتم کرده.
من این آدمو از خیلی قبل از این که بدونم جون آدم این طرف دنیا چقدر ارزونه یادمه؛
با اون پیرهن خونی تو دستاش و حالت مصمم چهره ش.
اون موقع من بچه بودم،
اما احساسم نسبت به سرنوشت این آدم بعدترها هم از شناخت و آگاهی آب نمیخورد؛
به این فکر میکردم که چرا آخه این آدم باید جوونیشو و آینده شو یک جا پشت میله های زندون از دست بده،
برای هیچی
واقعا هیچی.
این حس خفه م میکرد
زیر پامو خالی میکرد.
و حالا هم به این فکر میکنم که شاید به زودی دیگه نباشه
و کور شم اگه دروغ بگم که این چند روزه هر بار که به فکرش میفتم بغض گلومو میگیره و اشکم درمیاد.
به فردا فکر میکنم.
و خودم رو هیچ جای این دنیا شاد نمیبینم.
نه این جا توی کشور خودم با این حجم فلاکت و خفقان
نه هیچ جای بدرد بخور دیگه دنیا به عنوان یه کله سیاه.
چون هرجا که برم و هرچی که پیش بیاد باز ایرانیم و وارث این همه زور و بی عدالتی و بدبختی.
مرگ چیز مهمی نیست،
اما زندگی چرا.
از همین میترسم.
از فردا میترسم.

و حالا احمد باطبی
و حالا اعتصاب غذا...

و فردا؟

۲ نظر:

ناشناس گفت...

زندگی مهم است...
زندگی مهم است...
زندگی مهم است...

ناشناس گفت...

1- vaghean tahte tasir gharar gereftam; cheraha khord mikonand!!!
2- BAVAR kon ayande derakhshane age faghat BAVARESH konim; ba har esmo nejadi dar har jaie donya!!!
3- zooro biedalati o badbakhti gahi bozorgtarin nemathaye elahi hastand va yademoon nareh ke barayande karhaye khodemooon hastand.
4- shoma ke too postaye ghabli gofte boodin hamishe shado khoshbakht boodin, man motmaenam az in be ba'd ham khahin bood; negaran nabashin :)