جمعه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۴



بارها تو زندگيم اتفاق افتاده كه چند تيكه شم.
دو تيكه. سه تيكه. چهار تيكه...
اين يه اتفاق خيلي ساده س. بدون درد. بدون احساس يه تغيير بزرگ و كاملا ناخودآگاه.
حتي لذت بخش هم هست. يه جورايي احساس سبكي داره. انگار كه هر لحظه رو فقط و فقط تو يكي از اين تيكه ها زندگي ميكني.
سبكي هستي از نوع تحمل پذيرش...

اما بعد با يه فاصله اي قسمت سخت ماجرا ميرسه.
مثل يه بلوغ. مثل يه استحاله. يه جورايي مثل ميعان:
دوباره يكي شدن.

احساس مي كنم حالا و در آستانه ي بيست و سه سالگي دوباره در كار يكي شدنم.
دوباره درزهاي تيكه ها داره به هم ميرسه. جرقه ها رو حس ميكنم. نزديك شدنا و بعد دفع شدنا رو حس ميكنم. ميدونم و كاملن يقين دارم كه باز دارم يكي ميشم. دوباره تو لاك اون بي تفاوتي و گيجي هرباره فرو رفته م.
باز از هيچي نميترسم. از هيچ كس هم.
باز لذت بيخيالانه ميبرم. از آدما و از كشفشون و از صرف وجود داشتنشون مخصوصن.

ميدوني؟ هيچي بهتر از زنده بودن نيست.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

احساس مي كنم حالا و در آستانه ي بيست و سه سالگي دوباره در كار يكي شدنم.
دوباره درزهاي تيكه ها داره به هم ميرسه. جرقه ها رو حس ميكنم. نزديك شدنا و بعد دفع شدنا رو حس ميكنم. ميدونم و كاملن يقين دارم كه باز دارم يكي ميشم. دوباره تو لاك اون بي تفاوتي و گيجي هرباره فرو رفته م.
باز از هيچي نميترسم. از هيچ كس هم.
باز لذت بيخيالانه ميبرم. از آدما و از كشفشون و از صرف وجود داشتنشون مخصوصن.

ميدوني؟ هيچي بهتر از زنده بودن نيست.

this is exactly what i'm experiencing for a while... untouchable feeling

ناشناس گفت...

astaneye 23 salegi kodoome baba? nagoo in harfaro ehsase piri mikonim!