پنجشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۵


چه قدر رهایی حس خوشایندی ست.
دیری بود که اسیر ناخواسته ای بودم که رهایم نمیکرد.
روزها و شبهایم را از حس سرگشتگی بی محتوایی می انباشت و تهی تر از پیشم به جا میگذاشت.
خودم بودم و چیزی کمتر. من و کسی از من، من تر.
تمام شده بودم اما هنوز کم میشدم.
هیچ نمیخواستم.

حالا من باز بیدارم، باز رهایم و از جان زندگی همه چیز میخواهم.
باز بال درآورده ام. پرروتر از همیشه و بی پرواتر از آنچه بودم.
باز زنده ام و زندگی میکنم.

گذشتند روزهایی که زندگی شان نکردم، اما از من، من دیگری ساختند.
نیستم دیگر آن شکننده مثل شیشه، ساده مثل دایره، نیستم.
نیستند دیگر آنها که بی آن که چیزی باشند، به چیزی گرفتمشان.

باز رهایم من...
رهای رها.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

کاش آدمی عشق را پذیرا می شد بی آنکه ترسی از امواج بلندش داشته باشد
کاش آدمی می توانست آزادانه عاشق شود، بی پروا جان و دل سپارد و پیش رود
کاش بودند کسانی که بی هدف بی قید بی تعصب ، رها از تمامی چیزها پذیرای درون آدمی بودند
گویا نمی شود، ما اسیر زمینیم، تمامی چیزهایی که طلب میکنیم یا در زمان مناسبی نیستند و یا مکانی مناسب ندارند.
آزادی حس زیبایی است اما چگونه آزاد شدن چگونه پرواز کردن عاشقانه پر کشیدن....................
کاش نبودند کسانی که ..........................................

ناشناس گفت...

Nice Words! Thanks.