یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۵


میدونی؟ گاهی که مثل حالا شبه و دیره و صدای شب میاد و نه هیچ چیز دیگه، میشه آدم خودشو پیدا کنه.
میشه مطمئن شه که تنهاس و کسی نیست که این تنهایی رو به هم بزنه. بشینه روی زمین، جلوی آیینه، زانوهاشو بغل بگیره و به خودش نیگا کنه. تو چشای خودش زل بزنه و سعی کنه خوب ببینه همه چیو، بدون دروغ، بدون غرور.
ببینه که دل تنگه، دل تنگه خیلی کسا و خیلی چیزا. و بپذیره که دیگه اونا رو نخواهد داشت. باز بیشتر دلش تنگ شه و بیشتر پذیرای نبودنشون بشه.
ببینه که پشیمونه اما طفره نره. ببینه که عوض نشده خیلی و حرصش درنیاد.
ببینه که بلده دوست داشته باشه اما رها کنه.
ببینه که گاهی چه موجود بدجنس بامزه ای میشه.
ببینه که دنیا رو پذیرفته، آدما رو پذیرفته، زندگی رو پذیرفته بدون این که هیچیو تغییر داده باشه.
بعد یه دل سیر که خودشو تماشا کرد، دست محبت به سر خودش کشید و موهای خودشو خوب مرتب کرد، پاشه بره مسواکشو بزنه و بیاد آروم دراز بکشه و زیر لب بخونه: گنجیشک لالا، شبتاب لالا...

۵ نظر:

ناشناس گفت...

daghighan. vaghti mishe az zendegi lezat bord ke pasti bolandiyasho bepaziri.ba khodet o donya o khoda ro rast bashi

ناشناس گفت...

bad nagzare :D

ناشناس گفت...

به قول یکی "کسی که نتواند از تنهایی خودش لذت ببرد باید برود سرش را بگذارد و بمیرد

اما،اما،اما

Mahtab گفت...

ammaa chi? :)

ناشناس گفت...

به نظر شما تنهایی برای انسان یک problem است یا یک paradox