یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۵


میدونی؟ گاهی که مثل حالا شبه و دیره و صدای شب میاد و نه هیچ چیز دیگه، میشه آدم خودشو پیدا کنه.
میشه مطمئن شه که تنهاس و کسی نیست که این تنهایی رو به هم بزنه. بشینه روی زمین، جلوی آیینه، زانوهاشو بغل بگیره و به خودش نیگا کنه. تو چشای خودش زل بزنه و سعی کنه خوب ببینه همه چیو، بدون دروغ، بدون غرور.
ببینه که دل تنگه، دل تنگه خیلی کسا و خیلی چیزا. و بپذیره که دیگه اونا رو نخواهد داشت. باز بیشتر دلش تنگ شه و بیشتر پذیرای نبودنشون بشه.
ببینه که پشیمونه اما طفره نره. ببینه که عوض نشده خیلی و حرصش درنیاد.
ببینه که بلده دوست داشته باشه اما رها کنه.
ببینه که گاهی چه موجود بدجنس بامزه ای میشه.
ببینه که دنیا رو پذیرفته، آدما رو پذیرفته، زندگی رو پذیرفته بدون این که هیچیو تغییر داده باشه.
بعد یه دل سیر که خودشو تماشا کرد، دست محبت به سر خودش کشید و موهای خودشو خوب مرتب کرد، پاشه بره مسواکشو بزنه و بیاد آروم دراز بکشه و زیر لب بخونه: گنجیشک لالا، شبتاب لالا...

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۵


چه قدر رهایی حس خوشایندی ست.
دیری بود که اسیر ناخواسته ای بودم که رهایم نمیکرد.
روزها و شبهایم را از حس سرگشتگی بی محتوایی می انباشت و تهی تر از پیشم به جا میگذاشت.
خودم بودم و چیزی کمتر. من و کسی از من، من تر.
تمام شده بودم اما هنوز کم میشدم.
هیچ نمیخواستم.

حالا من باز بیدارم، باز رهایم و از جان زندگی همه چیز میخواهم.
باز بال درآورده ام. پرروتر از همیشه و بی پرواتر از آنچه بودم.
باز زنده ام و زندگی میکنم.

گذشتند روزهایی که زندگی شان نکردم، اما از من، من دیگری ساختند.
نیستم دیگر آن شکننده مثل شیشه، ساده مثل دایره، نیستم.
نیستند دیگر آنها که بی آن که چیزی باشند، به چیزی گرفتمشان.

باز رهایم من...
رهای رها.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۵


من به جای بهار تقلا میکنم.
به جای تمام درختان هر سال سبز شونده.
به جای همه خاکهای هر سال سبزه رویاننده.
به جای تمام بوته های هر سال گل آورنده.
به جای خورشید مایل تابنده.

سنگینی این آسمان گرفته بر دل من است.
بارش دانه دانه بارانهای خوشبو بر پوست من.
غرش ابرهای بارانی بر سر من.

و اگر همه چیز یک جا تمام نشود، چه؟
اگر این درختان هی بخواهند سبز شوند و این خاکها هی بخواهند سبزه برویانند و این بوته ها هی بخواهند گل بیاورند و این خورشید هی بخواهد مایل بتابد، چه؟
آغازم به نیت پایان بود، اگر پایان سر وقت نرسد، چه؟
من دلتنگ پایانم.
خسته ام.
اگر پایان سر وقت نرسد، به وقت پایان میدهم.

شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۵


شاید خنده دار به نظر بیاد اولش، ولی خب حقیقتیه.
این که به ما از اول یاد دادن که یه لنگه کفشیم، نه مثلا یه کلاه!
یعنی که باید با جفتمون باشیم تا معنی بدیم و فایده داشته باشیم. حتی برای این که بشه گفت خوبیم، باید جفت خوبی داشته باشیم. و این که تا تک باشیم، در واقع هیچی نیستیم.
فشار این فکر روی آدما اثرای خیلی بدی داره. کم نیستن کسایی که به خاطر این ذهنیت، تن به ادامه روابطی دادن که نه خودشون توش خوشحالن و نه طرفشون و صرفا برای تک نموندن حاضر به تحمل شدن.
کم نیستن کسایی که برای این و فقط برای این که مهلتشون برای تک موندن تموم شده به نظر خودشون، آدمی رو تو زندگیشون پذیرفتن که اصلا ربطی بهشون نداشته.
و خیلیا هستن که حتی با دونستن این که لنگه فعلی درب و داغون و قراضه س، نگهش داشتن تا تک نشن دوباره.
و خیلیا هم هستن که برای حفظ موقعیت کنار لنگه شون، با اون همه جا رفته ن؛ تا وسط لجنزار، تا ته باتلاق…

میدونی؟ لنگه داشتن خیلی خوبه.
چیزی که بده اینه که آدم فکر کنه که برای خوشحال و خوشبخت بودنش حتما باید لنگه داشته باشه.

تا تکی کلاه شاد و قشنگی باش.
و با لنگه ت، یه جفت پوتین خوشگل!
خوبه؟

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۵


بعدازظهری بس نمناک.
هوایی بس لطیف.
سالن قشقایی ای بس تاریک.
کنتی بس پیر و چانه خیس.
جوانی موقشنگ.
و بعد دوباره شبی بس نمناک.
آسمانی بس برق برقی.
و خوشحالی از پر کردن یک عصر کشدار دیگر!
چی میشد اگه بعدازظهر میچسبید به شب یه هو؟
من عصرها رو دوست ندارم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۵



"When I know your SOUL,
I'll paint your EYES".


-Amedeo Modigliani

یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۵


اگر دستانم خالی باشند
اگر آغوشم خالی باشد
اگر دفترهای خاطراتم از آن سطرهای سرکش لحظه های دلبستگی خالی باشند
اگر همه صندوقهای پیامم از پیغامهای یادآوری روز تولدم خالی باشند...
باشد.
اما نباشد که در دلم عقده ای باشد؛
برای هیچ کس. برای هیچ چیز.
این نباشد...
نباشد که چشمانم پی چیزی بدوند.
نباشد که دستی را خالی بخواهم تا دست من پر باشد.
نباشد که دلی را شکسته بخواهم تا دل من سرشار باشد.
نباشد که نگاهی را نومید بخواهم تا نگاه من در چشمی انعکاسی داشته باشد.
اگر نباشم، باشد؛ اما نباشد که بودنم خط خطی باشد.
آمین.

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۵


هرچه از آرامش بگویم دروغ گفته ام.
هرچه از ثبات بگویم دروغ محض است.
هرچه با خودم فلسفه ببافم که زندگی حس خوشایندی است، باز هم دروغی است روی دروغهای دیگر.
گاهی زندگی به شدت ناگهان خالی میشود.
دوست داشتنیها بیرنگ میشوند.
دغدغه ها از هم میپاشند.
حتی اجبارهایی که تو را شده به اکراه به میانه میدان زندگی میکشیدند، کنار میروند.
و آن موقعی است که تو میمانی و خودت و ماراتنهای بیست و چهارساعته که حتی در آنها رقیبی هم نداری که لااقل جو رقابت بگیردت.
خودت هستی و خودت و روزهای قشنگ بهاری که حالا گلشان دیگر گذشته.
خودت و خود خودت.
و خدا نکند که فلسفه باف و ریزبین هم باشی!
روزگاری میشود دیدنی...
خاطراتت هر لحظه در فضا پرسه میزنند.
روزگار گذشته دروغ است، گذشته هرگز نگذشته. همین جاست. با من. جایی نرفته.
و آینده... نوری بر آن نمیتابد از روزنی.
شادم. این را میشود دید. شاید این لجبازی من است با دقایق. یک جور اثبات قدرت. یک جور برتری طلبی.
اما درونم کولاکی برپاست. نه غصه ای هست و نه حسرتی. اینها دیگر قدیمی و از مدافتاده اند.
تنها آشوب است. آشوب و سردرگمی. آشوب و سردرگمی و گنگی.

هدایت... اگر حقیقت دارد محتاجش هستم. به شدت و بیشتر از هر وقتی.
دلخوشی... پیدا میشود؟

دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۵



...من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم

چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۵



توي تمام 10 فصل Friends هيچ قسمتي براي من به پاي اون قسمتي نميرسه كه راس و ريچل به هم ميرسن.
هزار بار هم كه ديده باشم اون صحنه كافه رو، بازم اشكمو درمياره. مخصوصن قيافه ي اين دو تا ;)
بالاخره هر كسي يه نقطه ضعفي داره ديگه :”>
انگار البته تنها هم نيستم تو اين قضيه. پارسال ماه رمضون، mbc2 هم كه هرشب Friends نشون ميداد، برنامه شو طوري تنظيم كرده بود كه شب عيد به اين قسمت ختم شه! بس كه اين عربا احساساتي و رمانتيكن!!

پ.ن.يكي از دوستاي خوبم، آرشيو DVDي خوبي داره. اگه خواستين بهش سر بزنين.
در ضمن، مجموعه ي كامل Friends رو هم داره. (43 تا DVD)

پ.ن. بهاره.

پ.ن. تو چرا سنگ شدي؟
تو چرا اين همه دلتنگ شدي؟

پ.ن. به نظر شما چه طوري ميتونم گلدون كاكتوس تيغ تيغيمو كه جاش داره براش تنگ ميشه، عوض كنم؟ و اگه اين كارو بكنم، ممكنه جاشو نپسنده و ...؟

جمعه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۵


يك دقيقه سكوت به احترام كساني كه ميشد باشيم و نشديم.
مردگاني كه هرگز به حيات نيامدند.
مرداني كه وجود نيافتند.
زناني كه به باور زنده بودن نرسيدند.
و بعد برميگرديم به بودن هميشگي آنچه هستيم.
زندگان هر روزه.
پسركان شكننده توخالي.
دختركان بي صبر با دستاني تهي.
و بعد اگر باز دلمان بودن ديگري را خواست
يك دقيقه سكوت ميكنيم.
يك دقيقه ديگر...
يك دقيقه ديگر...
...
و زندگي را سكوت پر ميكند.
تهي ميميرد.

یکشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۴


او دختري بود كه در بچگي مورچه هاي بينواي كارگر را با هم سرشاخ ميكرد و از مبارزه بيدليل و اما پيگيرانه آنها كه به بي سر شدن يكي و دو سر شدن ديگري مي انجاميد لذت ميبرد.
او دختري بود كه براي عذاب دادن مورچه هاي بيگناه، آنها را در ماهيتابه مي انداخت و از جلز و ولز و پكيدن سرهاي اين بندگان ريزنقش خدا در حين سرخ شدن در كره حيواني از شادي بالا و پايين ميپريد.
او همان دختري بود كه توانست مفهوم جيغ بنفش را به جيغ بنفش فسفري اعتلا دهد. (بس كه خوب جيغ ميكشيد)
او دختر بچه اي بود كه در چهار سالگي يك پاستيل خرسي قرمز كاملا معمولي و معصوم را اتو كرد. (البته آن خرس بيچاره حماقت كرد و به جاي اتو شدن آب شد و دخترك را پاك نااميد كرد)
او دختري بود كه در پنج سالگي اسم عزيزترين و محبوبترين عروسك زندگي اش را فريدون گذاشت. (به خاطر پسر جواني كه در يك سريال تلويزيوني به جبهه رفت و هرگز زنده برنگشت)
او همان دختري بود كه در همان سنين كودكي يك روز به همه اعلام كرد كه نميخواهد ازدواج كند، چون دلش براي مامان و بابايش تنگ ميشود.
او دختري بود كه يك بار در سن هشت سالگي با خود فكر كرد كه ميتواند نسبت به هويتش بي اعتنا باشد. يعني اصلن به او چه ربطي دارد كه معلمش از دست ”اسمش-فاميليش“ عصباني است؟ او ديگر جوابگو نخواهد بود، به زحمتش نمي ارزد.

ميداني؟
اين دختر كوچك كه از قضا كوچك هم نماند و درست به اندازه سالهايي كه گذشت بزرگ شد، بعدها خواسته هاي عجيب و غريبي پيدا كرد. به چيزهاي عجيبي فكر كرد. به كلي آدم ديگري شد. در كل آدم حساس بيمزه اي شد. براي احمد شاه مسعود (مبارز افغان) در مرگش به شدت گريست. براي آزادي كاظم آغاجري تحصن كرد. به سبك موسيقي گروه بي جيز علاقه نشان داد. يك بار حدود پنج روز، روزه سكوت گرفت. بعضي روزها بايوريتمش را چك كرد. گاهي به وجود عشق معتقد شد و حتي براي مورچه هايي كه در پياده روها زير دست و پا له ميشوند دل سوزاند.

خودش هم ميداند. تو هم ميداني. همه هم ميدانند.
هيچ چيز آن طور كه بايد ادامه پيدا نميكند. حتي نورافشاني يك شمع، حتي ده قدم پياده روي، حتي يك جمله ي دوستت دارم،...

شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۴


نميتونم بگم مطمئنم اما تا حد نسبتا خوبي اعتقاد دارم كه اگه جمله ”ميفهمم چي ميگي“ از دايره مكالمات روزمره آدميان حذف ميشد، زمينه مساعدتري براي درك متقابل پيش ميومد.



پ.ن. تنبلي خيلي چيز بديه، ميدونم! ولي كسي هست كه بتونه در مورد كامنت دوني كمكم كنه؟
نميدونم چرا حتي دستورالعمل ساده blogspotو هم نميتونم اجرا كنم :(
مرسي اگه كسي باشه.

جمعه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۴



بارها تو زندگيم اتفاق افتاده كه چند تيكه شم.
دو تيكه. سه تيكه. چهار تيكه...
اين يه اتفاق خيلي ساده س. بدون درد. بدون احساس يه تغيير بزرگ و كاملا ناخودآگاه.
حتي لذت بخش هم هست. يه جورايي احساس سبكي داره. انگار كه هر لحظه رو فقط و فقط تو يكي از اين تيكه ها زندگي ميكني.
سبكي هستي از نوع تحمل پذيرش...

اما بعد با يه فاصله اي قسمت سخت ماجرا ميرسه.
مثل يه بلوغ. مثل يه استحاله. يه جورايي مثل ميعان:
دوباره يكي شدن.

احساس مي كنم حالا و در آستانه ي بيست و سه سالگي دوباره در كار يكي شدنم.
دوباره درزهاي تيكه ها داره به هم ميرسه. جرقه ها رو حس ميكنم. نزديك شدنا و بعد دفع شدنا رو حس ميكنم. ميدونم و كاملن يقين دارم كه باز دارم يكي ميشم. دوباره تو لاك اون بي تفاوتي و گيجي هرباره فرو رفته م.
باز از هيچي نميترسم. از هيچ كس هم.
باز لذت بيخيالانه ميبرم. از آدما و از كشفشون و از صرف وجود داشتنشون مخصوصن.

ميدوني؟ هيچي بهتر از زنده بودن نيست.

پنجشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۴


صفحه زندگي ام صاف صاف است.
غباري از برگ لرزاني بلند نمي شود.
چكه آبي بركه اي را دايره دايره آشفته نمي كند.
ابري نخ نوري را از ادامه سفرش منصرف نمي كند.
جاده ها مثل خط كش صافند.
كوهها از هر طرف مثلثهاي متساوي الاضلاع.
خورشيد دايره اي پرگاركش.
كو آن عبور حادثه ساز؟
كه ميخي به ديواري بكوبد
و تصوير جديدي برپا كند...
تصويري از جايي زندگي تر از اينجا
از حالا...
كو؟

شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۴


سايه:

یادم نمی ره که يک روز بعد از همآغوشی برات نوشتم: (هر نقطه ای از بدنم رو که لمس کردی نورانی تر به نظر می رسه. تو همون فرشته ای هستی که لذت بوئيدن و بوسيدنش رو به من نشون داد....) حالا بيا و آسيبی جسمی بزن، آسيبی که جاش بمونه تا نشونش بدم به بقيه... تا باورم کنن...

-----

پسرک چشماشو بست، آغوششو باز کرد و پشت در ايستاد تا وقتی دخترک در رو به روش باز کرد اونو بغل کنه. بعد از سال ها دوری شوق عجيبی داشت. در که باز شد ديگر کسی در خانه نبود. بوی غذای تازه ميامد، شمعی روشن بود و ميز شام يک نفره حاضر و آماده بود... رسم بر اينست: در اين سال های بی سامان پايان جوانی، دخترکان تحليل می روند و پسرکان تنها می مانند.

يکی دود می شود و ديگری ته نشين.

تهوع آوره ولی...

پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۴


توي وبلاگم احساس خفقان ميكنم.
ويزيتور كه ندارم.
اين كامنت دوني جديدي ام كه كار گذاشته م هم زشته و هم بدجوري خالي!
كسي كامنت دوني خوب و خوشگل برام سراغ نداره؟
و البته يه مقدار قابل توجهي ويزيتور ;)


من شهامتشو دارم‏، نگران من نباش.
شهامتشو دارم كه بازم كوچيك و كوچيكتر شدنتو ببينم. كه ببينم اون قدر ريز شدي كه ميترسي تو چشام نيگا كني.
شهامتشو دارم كه ببينم اشتباه كردم. شهامتشو دارم كه بگم اشتباه كردم. كه بنويسم، كه داد بزنم: من اشتباه كردم!
شهامتشو دارم كه ديگه دوست نداشته باشم. كه ببينمت اما دلم برات نره. كه نبينمت اما دلم برات تنگ نشه.
شهامتشو دارم كه ازت بدم بياد. كه اين دروغو براي خودم تكرار نكنم كه فقط با هم متفاوت بوديم. كه تظاهر نكنم كه خيلي دانام و خيلي باجنبه.
شهامتشو دارم كه تورو واقعي كنم. همون طوري كه هستي و همون طوري كه نيستي. بدون اين كه برام مهم باشه دوست دارم چه طوري باشي و چه طوري نباشي.
...
حيف كه شهامت چيزي نبود كه ميخواستم. هيچ وقت نبود.
تو نميفهمي.
متأسفم.

دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۴


دستانم با نوشتن بيگانه اند
چشمانم با ديدن
ابروانم با گرفتن شكل يك سوال يا يك تعجب صادقانه
دلم با شور شروعي دوباره.

چيزهايي از من در من مرده اند
چيزهايي آنقدر زنده كه آزارم ميدهند
سكوت سردم ميكند
و كلام تهديدم.

تك تك هجاهاي حرفهايت در من طنين داشت
اين طنين امروز تكانم مي دهد و فردا مي تكاندم
و اين خاصيت كلمه است:
بعد از بيان خاطره اي مي شود فراموش ناشدني.

به بيان نخواهم آمد
اين سطرها ادامه سكوت منند
از همين است كه مي آزارندم.

من روي صافي دلت ليز خورده بودم
حالا كه بلند شده ام زانوانم از اثر سنگريزه هايش خوني اند
چقدر كور بودم.

مي روم
مثل همه رفته ها روزي مجسمه اي خواهم شد در ميدانكي بي عبور
كه هر چقدر هم كه زمين بگردد و بگرداندت
قدمهايت به سنگفرش ميدانكم نرسد.

شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۳


الآن که بعد از 10 سال دوباره این آهنگو گوش می کنم خیلی اون دختره ی فینقیلی 11 ساله ای رو که با این آهنگ کلی حال میکرد و حس میگرفتو درک نمیکنم. نمیفهمم که اون، اون موقعها از غم این آهنگ چی میفهمید. چی حس میکرد؟





Wild World- Mr. Big



La...la...la...la...la

Now that I've lost everything to you

You say you want to start something new

And it's breaking my heart you're leaving

Baby I'm grieving

And if you wanna leave take good care

Hope you have a lot of nice things to wear

A lot of nice things turn bad out there

Oh baby, baby, it's a wild world

It's hard to get by just upon a smile

(yeah...) oh baby, it's a wild world

I'll always remember you like a child girl

You know I've seen a lot of

What the world can do

And it's breaking my heart in two

Coz I never want to see you sad girl

Don't be a bad girl

But if you wanna leave take good care

Hope you make a lot of nice friends out there

Just remember there's

A lot of bad and beware

La...la...la...la...la...baby I love you.