چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۳





"کز کرده و خسته و بی حوصله، تو خودش غرق، نشسته بود و زانوهاشو بغل گرفته بود.
عینکش به چشمش نبود. مثال همه وقتایی که حواسش به هیچی نیست.
قیافش بی حالت تر از اون بود که بشه چیزی ازش فهمید.
...
روحم امروز از دستم قایم شده بود.
کجا؟
تو شست یای راستم.
از خاصیت حسادت برانگیز تراکم پذیریش استفاده کرده بود. جمع شده بود اون تو!
خوب بلد شده از امکاناتش استفاده کنه کلک.
..."


- خانه تنگ نوشته الساندرو فیورنتینی.


جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۸۳





روزها میگذرن. جالب و بامزه.
کاش میتونستم بیشتر بنویسم.
از شگفتیهایی که تک تکشون برام میارن.
شایدم یه روز سر فرصت نوشتم، نه؟

همه چی خوبه؟


دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۳


salaam.
Man khoone computer nadaaram, yani hardam ghaati karde o felan refte esteraahat.
Manam mesle oon!
Delam kolli tang shode booooooooood :(((
In computere site e daaneshkade ham ke fonte faarsi nadaare :(
Be har haal:
Mikhaam beram kooh, taa oon baalaaye baalaaye baalaa... Ki miyaad berim?
Babye felan.

P.S. navaare SHAHRE GHESSE ro goosh konin :XXXX

جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۳


دو تا قاب عكس جفت بود. از دو تا دسته گل. خودم كشيده بودمشون. با آبرنگ. شهريور 78. درست 5 سال پيش.
يه دسته گل خشك شده واقعي هم بود. دسته گل عروس. با روباناي خوشگل صورتي و نباتي. پيش من چي كار ميكرد؟ وقتي پرت كرده بود گرفته بودمش.
از كي انتخاب كرده بودم اينا رو كه سالگرد ازدواجشون كه شد بهشون هديه بدم؟ شايد از پارسال همين امشب. 19 شهريور.
اما امشب؟ چقدر دلم ميخواست ميتونستم ننويسم. شاد نيست.
خوب شد كه ماهگردهاشونو تبريك ميگفتم... وگرنه به دلم ميموند.
...
70 روزه كه رفتي. شام و شيريني امشبم باشه طلبمون. به قول خودت با جاش باشه طلبمون.
...
ميدوني؟ زندگي خيلي هم جدي نيست. حداقل گاهي شوخيهاي عجيبي ميكنه. بهش بخند.


جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۳


میدونی، خداهه هم آدما رو آفریده هم فرشته ها رو.
به هر دو تاشونم قلب داده.
قلب نه اون چیزیه که تاپ و توپ میکنه مدام سرجاش.
قلب به معنی عشق دونی- محل نگهداری دوست داشتنی ها.
با یه تفاوت بزرگ اما.
مال فرشته ها رو خودش پر میکنه، از هرچی میخواد، همه رو هم عین همدیگه.
مال آدما رو میگه خودتون میدونین، هر جور دوس دارین پرش کنین.
این طوری میشه که آدما متنوعن، ولی فرشته ها همه یه جور.
تنوع آدما جالب تره، قشنگ تره.
اما زندگی فرشته ها راحت تره.

این جاست که دلم میخواد فرشته باشم.
یه فرشته معمولی معمولی معمولی.
با یه لباس ساده سفید بلند.
با دو تا بال سفید قشنگ.
با یه هاله ظریف طلایی براق بالای سرم.

میدونی، یه جور طبیعی اما بی زحمتی خوب باشم.
طوری که تازه وقتی یه آدمی خیلی تلاش میکنه و آدم خوبی میشه بگن:
فلانی یه فرشته س!
به همین سادگی.





دوشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۳


- غم چیز غریبی است، در برابر آن چه اندازه ناتوانیم. به پنجره ای می ماند که به خودی خود باز می شود. اتاق سرد می شود و کاری از دستمان برنمی آید جز این که از سرما بلرزیم. اما پنجره ای است که هربار کمتر باز می شود، و روزی متعجب می شویم که کجا رفته است.
- سختی کشیدن مثل وزش باد شدید است. منظورم این نیست که ما را از نقاطی برمی گرداند که ممکن بود به نوعی برویم. و همین طور از ما چیزهایی را می کند که کنده شدنی به نظر نمی رسیدند، اما بعد از آن خودمان را آنچه که واقعا هستیم می بینیم، نه آنچه که می خواستیم باشیم.
- فکر نمی کنم هیچ یک از ما تا از درد خلاص نشده ایم بتوانیم صادقانه درباره اش حرف بزنیم.

از کتاب خاطرات یک گیشا نوشته آرتور گلدن.

کتاب خوبیه. من که از خوندنش واقعا لذت بردم :)

و یه چیز دیگه:
- karma، در دین بودا حاصل کردار انسان در هریک از مراحل هستی است که سرنوشت را برای مرحله ی دیگر معین می کند.
یعنی منظور از karma ی Orkut هم همینه؟!


چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۳


به طرز غیر قابل باوری اصلا نمیتونم بنویسم!
توی کل عمرم هیچ وقت نشده بود که بخوام بنویسم و نتونم. برعکسش همیشه اتفاق میفتاد. حتی اگه وقتش نبود همیشه نوشتنم میومد! کافی بود یه ورق کاغذ سفید یا یه صفحه سفید تو وُرد جلوی دستم باشه. اگه هیچ سوژه ای تو ذهنم نبود، از هیچ و پوچ هم میتونستم کلی بنویسم. برای این که ذاتا آدم پرحرفیم. (جهت کسب اطلاعات بیشتر به معلم کلاس سوم دبستانم سرکار خانم دیوانی مراجعه کنید!). چقدر دفتر خاطرات، چه قدر Baglog (نوع تکنولوژی زدایی شده وبلاگه که به جای این که روی وب قرار بگیره، توی کیف صاحابش قرار میگیره :P)، چقدر ته هر دفتری و کتابی... چقدر میشد که دستم از فکرم عقب بمونه و جملاتم یادم بره...
اما حالا هر کاری میکنم هیچی. دارم دیوونه میشم. انگار نسبت به هیچی حسی ندارم که بخوام ازش بنویسم. انگار نه انگار که این همون دنیاییه که یه روزایی دیوونه ش بودم و یه روزایی دشمن جونیش! و در دو حالت هم کلی حرف داشتم ازش. بابا من به جرز دیوار هم گیر میدادمو در موردش مینوشتم!! (یادتونه؟ آدم وقتي تو اتاقش نشسته و داره با خودش فكر ميكنه...)
یکی از لذتهای زندگیم رفته. یکی از چیزهایی که به خاطرش تنهایی رو اونقدر دوست داشتم رفته. میخونم مدتیه. دوباره دیوونه وار میخونم. و گوش میدم. به همه چی. سکوت مرگه برام، سکوتی که اون قدر عاشقش بودم لعنتیو.

خوب میشم؟!

پ.ن. تا حالا این جا درددل نکرده بودم.

سه‌شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۳

خوش به حال لک لکا که عشقشون قاف نداره
خوش به حال لک لکا که مرگشون گاف نداره
خوش به حال لک لکا که خوابشون واو نداره
!خوش به حال لک لکا که لک لکن

چرا براي خوندن شعر يه نفر، تا مرگش صبر مي کنيم؟
چرا شاعريهاي همو نمي بينيم، قشنگ ترين بخش وجود همو؟
پ.ن. تابستون شد امروز ساعت 6 عصر بالاخره :)

دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۳


زیاد باید باشی. خیلی زیاد باید باشی. اون قدر زیاد باید باشی که هر چه قدرم ازت بردارن باز زیاد باشی. میدونی؟ بدی خیلی از آدما اینه که خیلی کمن. واسه همینه که خیلی زود تموم میشن. هستنا، اما فقط تا یه وقتی. بعد یهو نیگا میکنی میبینی که دیگه نیستن. نه اینکه رفته باشنا، فقط تموم شدن. اشتباه نکنیا، تموم شدن همون مردن نیست. مردن یه بار اتفاق میفته، تو نفس میکشی میکشی میکشی... بعد یهو میمیری. واسه همه هم میمیری. اما تموم شدن ممکنه تو زندگیت خیلی تکرار بشه. اگه آدم کمی باشی، امروز واسه یکی تموم میشی، فردا واسه یکی دیگه... و همین طور هی واسه همه ته میکشی. شاید خودتم نفهمی که تموم شدیا. خیلی حواست باید باشه تا بفهمی. هیشکی قرار نیست بهت بگه، میدونی که چرا؟ چون دیگه نیستی واسه طرف، واسه چی باید باهات حرف بزنه، کار دیگه از کار گذشته حسابی. خلاصه این که خیلی زیاد باش. نذار تموم شی. واسه هیشکی حتی یه نفر. و از اون مهمتر: اگه کمی خودتو زیاد نشون نده. این جوری زودتر تموم میشی، میفهمی که؟ دوزت میره بالا.
پ.ن. دیگه نیا خونه مون آقا دزده، باشه؟ آفرین :*

جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۳


ميدوني؟ تو وجود هر آدمي، تو قلبش، تو روحش، تو ذهنش (نميدونم دقيق که کدوم ايناس) چند تا ظرف مختلف وجود داره به اسم ظرفهاي احساسات آدميانه. مثل ظرف شادي، ظرف غصه، ظرف عشق، ظرف نفرت، ظرف دوست داشتن، ظرف حس يادگرفتن.
هرکدوم اين ظرفا واسه خودشون يه ظرفيت مشخص دارن که بعد از اون سرريزه، شايد مرگ. شايد جنون. شايد انهدام. 
هرکدومشون يه حد پايين هم دارن براي خودشون؛ حد پايين شادي مثلا يا حد پايين ياد گرفتن. مهم نيست شايد خيلي که با چي ظرفه رو پر ميکنه، اما اگه ظرفاش از اين حد خاليتر بمونن حس خلأ ميکنه.
آدم يه جورايي اين حدهاي وجوديشو ميشناسه. شايدم حسشون ميکنه. فقطم خود خودش، آخه هيچ دو تا آدمي حدهاشون مثل هم نيست.
واسه ي همين اگه زندگي به طور عادي ظرفاشو تا حد لازم پر نکنه، بهش سخت ميگذره، آستيناشو ميزنه بالا و شروع ميکنه به پرکردنشون هر جوري که عقلش برسه.
مثلا اگه ظرف غمش بيش از حد خالي باشه و در واقع يه جورايي مرفه بيدرد باشه، شروع ميکنه به غصه خوردن که چرا نوک فلان کوه تيزه يا چرا انگشت کناري شست پاش از شستش بلندتره يا چرا با اين که هميشه از مرداي بور بدش ميومده حالا عاشق يه پسر موبور شده! اما ممکنم هست که بره دنبال دغدغه هاي مناسبتدارتر و دست آخر يه چيزاي درست حسابي اي از دل زندگي دربياره.
در مورد ظرفاي ديگه هم همين طور. مثلا ظرف يادگرفتن، که هرکسي يه جور خاص خودش پرش ميکنه.
اين حدها سر جاشون هستن تا اين که زمان ميگذره و آدم احساسات مختلفو تو اوج خودشون تجربه ميکنه. و بعد تازه ميفهمه که اگه زندگي بخواد ظرفاشو پر کنه، چه جوري اين کارو ميکنه. اگه بخواد غم واقعيو بهش بچشونه چه قدر خوب بلده و اگه بخواد عاشقش کنه چه قدر بي نقص ظرفشو پر ميکنه.
اون وقته که حدهاشو ميشکنه. اصلا ظرفاشو ميشکنه. همه رو ميريزه دور. بعد به جاي اون همه ظرف جداجدا، يه دونه ظرف تک اما بزرگ و جادار ميذاره تو دلش: ظرف حس "زندگي". بي هيچ حد بالا و پاييني. اما با يک الزام: خوب پرکردنش.
نه ديگه حدي هست براي شکستن و نه ظرف خالي اي براي پرکردن. ميمونه فقط زندگي. بلدي خوشرنگ و شفاف و قشنگ کني ظرفتو؟ همين يکيه ها! سعيتو بکن.




چهارشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۳


ديدي ازين آدمايي که وقتي بايد باشن نيستن؟
ديدي؟
من ديدم
خوب نيست
اگه نديدي سعي نکن که ببيني
خوب؟
آفرين
:*

یکشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۳


من زنده م، اما نمیتونم بنویسم.
آیا این دو تا با هم منافاتی داره؟!

پ.ن.1 بالاخره Mi Chiamo Mahtab و این یعنی که من دارم ایتالیایی یاد میگیرم!
پ.ن.2 رفتم تو مغازه به آقاهه میگم: آقا ببخشید کتاب غوغولی دارین؟
میگه: نه خانوم فقط قوانین نمیدونم چی چیو داریم. (حالا من دارم میبینم که غوغولی داره ها!!)
دوباره که میپرسم معلوم میشه که فکر کرده میگم کتاب حقوقی دارین!
البته خداییش فکر اون به عقل نزدیک تر بود تا حرف من ;)
پ.ن.3 کوتاهه، قدر یه عمر.

شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۳

.

پ.ن: يکي بود
ديگه نيست

جمعه، تیر ۱۲، ۱۳۸۳





عروس و دوماد خوشبخت ما یادتونه؟
که تازه 10 ماه هم نبود که عقد کرده بودن؟
که هنوز عروسیم نگرفته بودن؟
آره؟
آره؟
آره؟
کامبیز رفت. مرد.
من لالم.


چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۳


فکر میکنی خلأ چه جوری به وجود میاد؟!

وقتی که چیزهایی باشن که جاشونو هیچ چیز دیگه ای نتونه پر کنه.
اون چیزهای تکو یه روزی گم میکنی...
اون وقته که اون جا همیشه خالی میمونه.

هویجوری :)






دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۳





هورررااااااااااا !!
بالاخره بعد از 3 هفته امتحانا امروز تموم شد:)
به افتخار این روز بزرگ گوش میدیم به ...
(مخصوصا تقدیم میکنم به ایزدیانو جون که عاشق و شیفته این آهنگه بوده و هست p:)
لذت ببرین!




جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۳





همينطوري
الآن ياد اونموقعا افتادم که تو وشنا کار مي کرديم
ازين ساندويچا درست مي کرديما
با نسکافه و چايي
بعدش مي فروختيم
هميشه هم تقريبا پول خرد نداشتيم
بعدش هر موقع هم نوبته من بود که وايستم از مردم پول بگيرم٬‌بعدش گشاديم ميومد٬ به خود يارو مي گفتم حساب کن ببين چقدر شد
بچه بوديما
ولي اساسي خوش مي گذشت
زيرزمين فيزيک
اوممم

پنجشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۳


خنده آدم میتونه فقط به اندازه هفده هیجده تا دندون باشه، که مرتب یا نامرتب، تمیز یا کثیف میریزن از بین لباش بیرون.
یا این که به اندازه یه صدای ممتد قاه قاه، که دلپذیر یا گوش خراش، بجا یا نابجا بلند میشه و اوج میگیره.
یا این که به اندازه اون قطره اشکی که وقتی میخندی گوشه چشمات جمع میشه ، خنک و تازه ست و با یه حرکت همزمان دو تا انگشت کوچیکه هات از کنار چشات پاکشون میکنی.
خنده آدم هر شکلی میتونه باشه، هر شکلی. اما باید باشه. حتما باید باشه. حتما حتما باید باشه. واقعیم باید باشه. از ته دلم باید باشه.
به تابستونت که قراره به پروژه های دانشگاه و کار بگذره بخند!
به بی ملاحظه گیهای این مردم بخند!
به همه چیزایی که نمیدونی و شاید هیچ وقتم نفهمی بخند!
به همه چی بخند! اگه ناراحتی به زور بخند!
اینم یادت باشه که خنده مال آدماییه که بیشتر از یه غصه دارن و پس نمیتونن گریه کنن، یعنی دقیقا خود تو!

چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۳





دیدی؟ همه مردم واسه خودشون یه شخصیت مورد علاقه دارن. یه جور قهرمان، یه کسی که قبولش دارن. این شخصیت هرکسی میتونه باشه، واقعی یا خیالیش مهم نیست. به هر حال یه کسیه که جذبشون کرده. معمولا هم حس میکنن که بهش شبیهن!!
پسربچه اگه باشی، شخصیتت معمولا یه بازیکن فوتباله: اریک کانتونایی، زیدانی کسی. دختر نوجوون مثلا: جودی آبوت یا آن شرلی! یا یه بازیگری مثل خسرو شکیبایی یا ژان رنو!
بعدن ترا هم همین طور. بستگی داره اهل چی باشی. از فردی مرکوری و راجر واترز گرفته، تا شل سیلوراستاین ... از حافظ و مولانا گرفته تا یکی از استادای دانشگاه... از میلان کوندرا گرفته تا بابای خودت!!

ولی معمولا این طوریه که این قهرمانه یه نفره. یا مثلا دو نفر، سه نفر... یعنی رسم دنیا به اینه که قهرمان آدم یه کمیت کوآنتومی باشه!

ولی قهرمان من، این طوری نیست. یعنی نصف یه آدمه! "ویکنت دو نیم شده" ایتالو کالوینو. البته از اونجایی که دو نیم میشه تا اونجایی که دوباره به هم میچسبه ها.
هیچم فرقی نداره که کدوم نصفش. خوبه یا بده، هر دوشون.
فکر کن! چقدر خوب بود اگه تکلیف آدم با آدمای دور و برش مشخص بود. دیگه هیچ آدمی امکان نداشت تو زرد از آب دربیاد. دیگه هیچ آدمی قرار نبود تو ذوقت بزنه. رو هیچ آدمی حساب نمی کردی و بعد بفهمی هیچی نیست! تازه از اون طرف: قرار نبود هیچ وقت عذاب وجدان بگیری مثلا که این فلانی چقدر گله و من چه اشتباهی کردم و...
بعدم هر نصفه ای میدونست که کیه، چه جوریه، چی کاره س. مجبور نبودی به خوبی ای باشی که نیستی. یا به بدی ای که نیستی. همونی بودی که بودی. میفهمی؟!

هر از گاهی حس میکنم هیشکیو نمیشناسم. همه غریبه ن. هیشکی شبیه خودش نیست. خودمم... اون دوتا نصفه جوری همو چسبیده ن که جدا کردنشون از هم، کار من نیست. نمیتونم بفهمم که کدومه که داره حرف میزنه...

تموم شد.

پ.ن. سرم درد میکرد.



جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۳


اورکاتمو دیلیت کردم ;;)
چیز تکراری ولی هنوز جذابی بود متاسفانه...
یادم رفت برای خودم اینویتیشن بفرستم لحظه آخر :( p:


...
روزهایت پرتقالی باد!