به خاطر بچهها و به خاطر کسانی که نمیخوان مملکتشونو ترک کنن... هر بار که این رو میشنوم یا دوباره تو ذهنم طنین میندازه پشتم تیر میکشه و یه بغض گنده میاد میشینه تو گلوم و اون آرزوی شاید دور به قلبم نزدیک میشه که ما، پدران و مادران ما، و کودکان ما بتونیم اون جایی و اون تنها جایی که مال ماست، حق ماست و ما حق اون "درست" زندگی کنیم. من نمیشناسم اون رو که میتونه بیاد و دلهامونو به تحقق این آرزو گرم کنه و نمیخوام سرمو به امید بیخود مشغول کنم اما همه وجودم آرزوی برگشت و موندن داره نه تو یه مدینه فاضله، نه سهم کارمون رو انجام بدیم و شاید بیش از سهممون اما احساس کنیم که تعلقمون باد هوا نیست، وجود داره! کودکان کسانی که نمیخوان مملکتشونو ترک کنن کسانی که میخوان برگردن کسانی که میخوان انرژیشونو یک عمر پای مملکت خودشون بذارن تو من آخ که چه قدر دلتنگ اون روز بهترم...
سهشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۷
یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷
چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۷
آخر چه کسی است که دلتنگ شهرش نمیشود؟
بوی شهرش،
رنگ شهرش،
حال و هوای شهرش،
روزهای زندگی در شهرش،
آن دلگیری ملس دوخته با تار و پود شهرش،
روزهایش...
روزهای خود خودش...
مردم شهرش،
تحمل آنچه نیست در شهرش فقط برای این که شهر خودش است،
و آن حس خوب هر اتفاق خوب در شهرش.
من نیستم.
مگر میشود آن حس تعلق داشتن را گم کرد؟
و برای یک عمر نداشتنش برنامه ریخت؟
نمیشود.
یکشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۷
بردار فاصله گاهی خودش را به رخ میکشد.
و من حیران که بر سر بردارم یا در انتهایش؛
این فاصله آیا از من پای میگیرد و تا آن زندگی پر میکشد
یا من دورم از مبدأم و بر انتهای بردارم؟
نمیدانم این چیست و من که ام.
این فاصله که گاهی دست دلم را میبندد
که به هیچ جز یاد روزهای رفته نرود.
میدانم که فاصله از بعد مسافت بین من و خانه فرا رفته است.
که دیگر آنجا هم که باشم آرام ندارم.
که در گذشته هم آرام نخواهم داشت.
هیچ هم نمیخواهم از جان گذشته
نه حتی آرزوی تکرارش در دلم نیست.
شاید تنها این است که میدانم دیگر دست که دراز کنم به چنگم نمی آید.
کم کم پیوندم را از همه چیز میگسلم
و از من گذشته بیگانه میشوم
تا کمتر به چشمم بیاید.
دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۷
چهارشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۶
بعضی وقتها دلم جداً میخواد که از زمینه زندگی فعلیم که از قضا اون سر دنیای زمینه زندگی 24 سال گذشتمه کنده شم و برگردم.
شده برای چند لحظه کوتاه...
احساس عجیبیه این که روزی بفهمی چقدر تار و پودت در هم تنیده اون جا و اون آدمها و اون سرزمین و اون زندگیه.
که گذشته از همه مرزهای تکنولوژی و منطق و فرهنگ و شایسته سالاری و برابری و مصلحت اندیشی مرسوم و متداول... ای بابا! دلت اونجاس.
یه روزی بود که نفهمیده میخوندم:
ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها میشد با خود ببرد هر کجا که خواست...
و حالا فهمیده میخونمش.
گاهی دیگه کم میارم
مثل وقتی که ای ایران ایران نوری رو میشنوم.
وای خدای من!
این قدر دور؟!
این قدر دور شدم من؟!
گاهی تحملش به شدت سخت میشه و من به تمام آدمهای منطقی دنیا حسودی میکنم.