کاش دلتنگی نیز نام کوچکی میداشت
تا به جان اش میخواندی:
نام کوچکی
تا به مهر آوازش میدادی،
همچون مرگ
که نام کوچک زندگی ست...
***
نه؟
سهشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۶
دوشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۶
جمعه، آذر ۱۶، ۱۳۸۶
از سرزمینهای شمالی...
برف میبارد
برف میبارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
دره ها دلتنگ...
همچین اساسی هم میبارد
کوه و دره رو هم خبر ندارم
تا جایی که من میبینم روی دشت و رودخونه میبارد.
همه جا سفید سفیده
تمیز تمیز...
از اون مواقعی که ذوق زده از پنجره بیرونو نگاه کنی و چشات برق بزنه که چی؟
که مدرسه ها فردا تعطیله.
پ.ن. این عکسو (پست بعدی) از پشت توری پنجره گرفتم. اینه که یه کم تار و ماره! اون قرمزو هم ماشینمونه...
جمعه، مهر ۱۳، ۱۳۸۶
امروز باران می آمد
شدید و بی وقفه
و کمی دلگیر.
دلم خانه را خواست
و لیوان چایی با مادرم عصرها و دم غروب.
نیم ساعت پیش هشدار گردباد میدادند
که در این نقطه از کره خاکی رسم است.
صدا دلهره انگیز بود مثل آن آژیرهای قرمز جنگ لعنتی
اما اینجا آن قدر کمیم که دلمان زیاد فرو نمیریزد
و مثل آن وقتها نیست که وقتی یک زلزله 4 ریشتری می آمد
تلفن از دستمان نمی افتاد تا حال همه را بپرسیم.
اینجا ما دوریم
از خیلی چیزها که مزه نزدیکیشان را در دوری است که هوس میکنی.
از خیلی کسان که در دوری حسرت دقیقه ای در کنارشان نشستن بی تابت میکند.
من شکایت نمیکنم.
راه خود آمده است این راه.
هیچ کس عرصه را بر ماندنم تنگ نکرده بود.
هیچ کس در این سوی جاده آغوشی بر من نگشوده بود.
من فقط دلتنگم.
همین.
دوشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۶
این سکوت و آرامش
این روزهای خلوت شهر کوچک زیبا
این آسمان آبی آبی آبی با تکه ابرهای پنبه ای سفیدرنگ
این صدای روانی آب رودخانه از میانه صحنه زندگی مردم
این گلهای قاصدک کولی
این سنجابهای کوچک بازیگوش
این مردمان مهربان و امیدوار و باحوصله
اینها زمینه زندگی این روزهای منند.
زندگی جان،
به شدت در گذری...
همه اینرسیهایم را در هم کوبیده ای، میدانی؟
خوب یا بد، همه چیزم دگرگون است...
جمعه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۶
کمی از آن...
کمی از نوها و تازه ها و تجربه ها
کمی از داشته ها و متعلق ها و اصیلها...
چرا نمی شود که این کمی ها را در کنار هم جمع کنیم؟
این دنیا یک چیزیش می شود...
چرا سفر این قدر دور می شود؟
چرا ساده ترینها سخت ترینها می شوند؟
چرا همه چیز یک هو خرکی می شود؟
...
جناب زندگی سلام.
آمدم که بگویم به رسمت تن درنخواهم داد.
همین.
سرت سلامت باد!
...
دوشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۵
پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۵
باور کنم؟
40 روز شد که نیستی.
من و آن همه عادت بودنت و این پرده اشک لعنتی خاطره هر بار که یادت می آید به سراغم.
و بغضهایم هر شب قبل از خواب
به یاد آن همه سال دور و نزدیک که بودی
و حالا...
که نیستی
لااقل آن طور که مثل قبل از این 40 روز
به امنیت بودنت پناه می آوردم.
قالب کودکی من بودنی
شناختم از هر چیز خواستنی در یک وجود
مبنای سلیقه ام.
خاطره آن شب لعنتی اما...
کاش زودتر میرسیدم.
کاش نمیرسیدم وقتی که دیگر نباشی.
نمیدانم...
و خاطره دستهای مهربانت و دل مهربانت و چشمان مهربانت.
چرا تو دیگر جان نداری؟
بهترین بابابزرگ دنیا
خداحافظ.