جمعه، مهر ۱۳، ۱۳۸۶


امروز باران می آمد
شدید و بی وقفه
و کمی دلگیر.
دلم خانه را خواست
و لیوان چایی با مادرم عصرها و دم غروب.

نیم ساعت پیش هشدار گردباد میدادند
که در این نقطه از کره خاکی رسم است.
صدا دلهره انگیز بود مثل آن آژیرهای قرمز جنگ لعنتی
اما اینجا آن قدر کمیم که دلمان زیاد فرو نمیریزد
و مثل آن وقتها نیست که وقتی یک زلزله 4 ریشتری می آمد
تلفن از دستمان نمی افتاد تا حال همه را بپرسیم.

اینجا ما دوریم
از خیلی چیزها که مزه نزدیکیشان را در دوری است که هوس میکنی.
از خیلی کسان که در دوری حسرت دقیقه ای در کنارشان نشستن بی تابت میکند.

من شکایت نمیکنم.
راه خود آمده است این راه.
هیچ کس عرصه را بر ماندنم تنگ نکرده بود.
هیچ کس در این سوی جاده آغوشی بر من نگشوده بود.

من فقط دلتنگم.
همین.

۵ نظر:

Iranian idiot گفت...

هه! بعضي چيزها تنها وقتايي لذت بخش مي شوند و آدم هوسش را مي كند كه دور است! در دسترس نيست! و اين حرفا...

ناشناس گفت...

i don't know... i have no idea whether it is good or bad. to be far away. does it worth? to bare these difficulties? what will be the result? i really need to know, you know what i'm saying...
(ghazaleh)

ناشناس گفت...

anyway, glad to see you here again, feel your feelings again. even if you're far distant away. i'm glad you're the same Mahtab i knew since years ago. seems like a joke to me, not to be near you.

ناشناس گفت...

حتی برای چیزها و جاهایی که خیلی دوستشون نداشتی دلت تنگ می شه،

مثلا من یک بار دلم خیلی برای میدان انقلاب تنگ شده بود در حالی که قبلا سعی می کردم حتی المقدور ازش رد نشم.

EternallyExceptional گفت...

azizam, hamamoon keoomadim az in lahzeha darim, ey kash rahi boood, vali shayad hamin jozi az in safare.