یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۵


هرگز روی رنگین کمانی راه نرفته ام.
هرگز به آسمانی نرسیده ام.
هرگز دو دست فرشته ای را به دست نگرفته ام.
هرگز حلقه نورانی تقدسی را بالای سرم ندیده ام.
هرگز چیزی جز دختری روی زمین نبوده ام.
اما بگذار برایت بگویم.
بگویم و بخواهم که بفهمی.
همین جا که هستم روی زمین
در همین شهری که هیچ نیست جز تکراری خاکستری رنگ
زیر همین آسمانی که از اینجا تا یک وجبش بیشتر پیدا نیست
و آویزان بر همین چوب رختی انسان بودن
خوشبخت و شاد بوده ام.

شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵


دلم کار میخواد.
کار زیاد میخواد.
کار سخت میخواد.
میخوام صبح خیلی زود پاشم برم سر کار.
غروب برگردم.
یه دوش، یه فیلم خوب و بعدم خواب راحت؛ که چون خسته م خیلی زود بیاد سراغم.
دلم اصلن و ابدن فکر نمیخواد.
میخوام برم به شهر فکر و خیال ممنوع.
که جریمه یک دقیقه فکر، یک ماه کار تو معدن زغال سنگ باشه.
دلم اجبار میخواد.
خیلی وقته که میدونم بدون اجبار کاری ازم پیش نمیره.
خسته نیستم و این بده.
خستگی آرامشه.
آرامش خیال راحت.
برای آرامش خونه کنار دریا و موبایل خاموش نمیخوام.
تن خسته میخوام.
دلم کار میخواد.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۵


میدونی؟ گاهی که مثل حالا شبه و دیره و صدای شب میاد و نه هیچ چیز دیگه، میشه آدم خودشو پیدا کنه.
میشه مطمئن شه که تنهاس و کسی نیست که این تنهایی رو به هم بزنه. بشینه روی زمین، جلوی آیینه، زانوهاشو بغل بگیره و به خودش نیگا کنه. تو چشای خودش زل بزنه و سعی کنه خوب ببینه همه چیو، بدون دروغ، بدون غرور.
ببینه که دل تنگه، دل تنگه خیلی کسا و خیلی چیزا. و بپذیره که دیگه اونا رو نخواهد داشت. باز بیشتر دلش تنگ شه و بیشتر پذیرای نبودنشون بشه.
ببینه که پشیمونه اما طفره نره. ببینه که عوض نشده خیلی و حرصش درنیاد.
ببینه که بلده دوست داشته باشه اما رها کنه.
ببینه که گاهی چه موجود بدجنس بامزه ای میشه.
ببینه که دنیا رو پذیرفته، آدما رو پذیرفته، زندگی رو پذیرفته بدون این که هیچیو تغییر داده باشه.
بعد یه دل سیر که خودشو تماشا کرد، دست محبت به سر خودش کشید و موهای خودشو خوب مرتب کرد، پاشه بره مسواکشو بزنه و بیاد آروم دراز بکشه و زیر لب بخونه: گنجیشک لالا، شبتاب لالا...

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۵


چه قدر رهایی حس خوشایندی ست.
دیری بود که اسیر ناخواسته ای بودم که رهایم نمیکرد.
روزها و شبهایم را از حس سرگشتگی بی محتوایی می انباشت و تهی تر از پیشم به جا میگذاشت.
خودم بودم و چیزی کمتر. من و کسی از من، من تر.
تمام شده بودم اما هنوز کم میشدم.
هیچ نمیخواستم.

حالا من باز بیدارم، باز رهایم و از جان زندگی همه چیز میخواهم.
باز بال درآورده ام. پرروتر از همیشه و بی پرواتر از آنچه بودم.
باز زنده ام و زندگی میکنم.

گذشتند روزهایی که زندگی شان نکردم، اما از من، من دیگری ساختند.
نیستم دیگر آن شکننده مثل شیشه، ساده مثل دایره، نیستم.
نیستند دیگر آنها که بی آن که چیزی باشند، به چیزی گرفتمشان.

باز رهایم من...
رهای رها.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۵


من به جای بهار تقلا میکنم.
به جای تمام درختان هر سال سبز شونده.
به جای همه خاکهای هر سال سبزه رویاننده.
به جای تمام بوته های هر سال گل آورنده.
به جای خورشید مایل تابنده.

سنگینی این آسمان گرفته بر دل من است.
بارش دانه دانه بارانهای خوشبو بر پوست من.
غرش ابرهای بارانی بر سر من.

و اگر همه چیز یک جا تمام نشود، چه؟
اگر این درختان هی بخواهند سبز شوند و این خاکها هی بخواهند سبزه برویانند و این بوته ها هی بخواهند گل بیاورند و این خورشید هی بخواهد مایل بتابد، چه؟
آغازم به نیت پایان بود، اگر پایان سر وقت نرسد، چه؟
من دلتنگ پایانم.
خسته ام.
اگر پایان سر وقت نرسد، به وقت پایان میدهم.