چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۳


من تو را خواهم برد
تا سر رود خروشان حيات
آب اين رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنيم از آغاز






The Unicorn
Irish Rovers
By Shel Silverstein


A long time ago when the earth was green,
There were more kinds of animals than you've ever seen,
They'd run around free while the earth was being born,
But the loveliest of all was the Unicorn.

There were green alligators, and long necked geese,
Some humpty-back camels and some chimpanzees,
Some cats and rats and elephants, but sure as your born,
The loveliest of all was the Unicorn.

Now God seen some sinning and it gave him pain,
And he said stand back I'm going to make it rain.
He said hey brother Noah I'll tell you what to do,
Build me a floating zoo...

And take some of them green alligators, and long necked geese,
Some humpty-back camels and some chimpanzees,
Some cats and rats and elephants, but sure as your born,
But don't you forget my Unicorn.

Well Noah was there to answer the call,
And he finished making the ark just as the rain started to fall.
He marched in the animals two by two,
And he called out as they went through... Hey Lord

I got your green alligators, and long necked geese,
Some humpty-back camels and some chimpanzees,
Some cats and rats and elephants, but sure as your born,
I just can't find no Unicorn.

Well Noah looked out through the driving rain,
The Unicorns were hiding and playing silly games.
They were kicking and a-splashing while the rain was pouring,
Oh them silly Unicorns.

Noah cried close the door, because the rain is pouring,
And we just can't wait for no Unicorn.

Well the ark started moving and it drifted with the tide.
The Unicorns looked up from the rocks and they cried,
And the waters came down and sort of floated them away,
And that's why you've never seen a Unicorn - to this very day

There were green alligators, and long necked geese,
Some humpty-back camels and some chimpanzees,
Some cats and rats and elephants, but sure as your born,
The loveliest of all was the Unicorn.



پ.ن. دنياي بدي شده!
يه ويروس فسقليه كه تعيين ميكنه كامپيوتر من كي بايد خاموش شه!
هي روزگار!

یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۳


دقت کرده ی که بعضی آدمها فقط حجمن؟ وزن اصلا ندارن؟


جمعه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۳

پشتگرمی به چه بودت که شکفتی گل یخ؟
وندر آن عرصه که سرما کمر سرو شکست،
نازکانه تن خود را ننهفتی گل یخ!

سرکشی های تبارت را، ای ریشه به خاک
تو چه زیبا به زمستان گفتی، گل یخ!

تا سر از سنگ برآوردی، دلتنگ به شاخ،
از کلاغان سیه بال چه دیدی و شنفتی؟ گل یخ!
آمدی، عطر وفا آوردی،
همه افسانه ی بی برگ و بری ها را رفتی، گل یخ!

چه شنفتی تو در این غمزده باغ؟
که چو گل ها همه خفتند، تو بیدار نخفتی، گل یخ؟

راستی را، که چه جانبخش به سرمای سیاه
شعله گون، در نگه دوست شکفتی، گل یخ!


به یاد "گل آقا" و حرفهای حسابش.
فردا، شنبه، دوازدهم اردیبهشت ماه هزار و سیصد و هشتاد و سه
میدان آرژانتین- خیابان زاگرس.


چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۳


سلام!
امروز میخوام یه جور دیگه وبلاگ بنویسم. طولانی. خاطره ای.
امروز کارم با همه کارای قبلیم تفاوت داشت. منظورم از کار، فعالیتیه که آدم به خاطرش حقوق میگیره. من تا حالا کارای مختلفی رو تجربه کردم. از نقاشی برای اتاق بیمارستان گرفته تا غرفه داری و بوفه داری و ویراستاری کتاب کمک درسی. اینا رو دوست داشتم، چون یا از روی علاقه انجامشون میدادم یا آسون بودن! فاز اول این کاری هم که الآن داریم انجام میدیم، همش کارای پای کامپیوتر بود: سرچ و اکسل و... . اما این فاز دومش اصلا یه چیز دیگه س. یه جور طرح امکان سنجیه. باید بری کتابخونه وزارتخونه ها و سازمانهای مختلف و تحقیق کنی حسابی! یه مقدار خسته کننده و انرژی بره اما یه جورایی جالب هم هست.
امروز از نظرهای دیگه هم روز خاصی بود. دو تا از دوستای دبیرستانمو دیدم. تو همون محله ها که مدرسه مون بود. یکی سوار اتوبوس بود که منو دیده بود و اون یکیم تو کتابخونه وزارت صنایع. یاد اون روزا افتادم: اون مقنعه های بلند دست و پاگیر، اون روپوشهای سرمه ای جلوبسته، که باعث شدن هنوز هم که هنوزه مانتوهای جلو بسته رو به همه نوع مانتو ترجیح بدم... یادش به خیر!
حدود ساعت 1:30 که کارم تموم شد و راه افتادم که بیام خونه، گرسنه و خسته بودم کلی. اونقدر که برخلاف همیشه تونستم به خودم غلبه کنم و به کلیسای سنت سرکیس سر نزنم. این کلیسا مکان مذهبی محبوب منه. میدونی؟ کلیسا و مسجد و کنیسه برای من فرقی نداره. مهم حسشه. و حس این کلیسا برام واقعا مثبته. نیمکتای چوبی تیره رنگ، شمعهای آب شده و آقای کشیش مقرراتیش...
بعدش تو یه فست فودی تو میدون ولیعصر ناهار خوردم، تنهایی! فکر میکنم در طول زندگیم این دومین بار بود که تنهایی تو یه رستوران غذا میخوردم. پشت پنجره نشستم و مردمو نگاه کردم. جالب بود!
میدونی؟ امروز حس عجیبی داشتم. حسی که کمتر تو خودم میبینم. این که این شهر، شهر منه! ازش کلی خاطره ریز و درشت دارم. دوسش دارم و توش راحتم.
واقعا هنوز داری میخونی؟ باورم نمیشه! فکر میکردم خواننده اول و آخرش خودمم:)
فعلا خداحافظ...


دوشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۳


گاهی تذکره الاولیائو ورق میزنم و به این فکر میکنم که چقدر خوب بود اگه تو دوره زمونه ما هم "ولی" پیدا میشد. یه آدمی بود که میشد به حرف و قولش اطمینان داشت. میدونی؟ من تو خیلی چیزها به وجود یک "مرشد" اعتقاد دارم. مثل موسیقی ایرانی. فقط حفظ کردن چند تا نت و هفته ای 2 ساعت تمرین نیست. اگه آدم بخواد توش به جایی برسه، باید "آن"ِ شو داشته باشه.
خیلی سعی میکنم فراموشش کنم، ولی خب حیف؛ نمیشه!
شما چی؟ میشناسین؟
راستی من هنوزم معلم ایتالیایی پیدا نکرده م:(


یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۳


تو رو خدا ببينا! 4 تا مهندس كامپيوتر عضو اين وبلاگن، اون وقت اين وضع كامنت دوني ماست!!!
يادم باشه بعدا در مورد آناليز ABC براتون يه چيزي بگم. فعلا خيلي كار دارمو خيليم خسته م :(



I WANT TO BREAK FREE!


شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۳

- من ديشب اولين نوشته ام را تو وبلاگی غير از وبلاگ خودم اينجا نوشتم ولی پاکش کردم! ... نوشتن تو يک وبلاگ ديگه يه جوريه! ...
- هنوز هم می گم Gmail اونقدرهام چيز مهمی نيست! ...
- وبلاگ با صفاييه ... سفيده و پر از شعر و موسيقی ...
- يک سوال: اگه بخواهيد به يک آدمی که تا به حال با شعر و ادبيات ميونه ای نداشته فقط سه تا شعر معرفی کنيد چه چیزهايی را معرفی می کنيد؟
دیدم همه اومدن اینجا یه پستی زدن. گفتم منم بیام بگم که هستم!

جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۳

دوشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۳


تو چرا سنگ شدي؟!


جمعه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۳


خب من ميگم كه اين حرفا مزخرفه! شعر ميخونيم، چون هر كدوم از ما عضوي از نوع بشر هستيم و نوع بشر سرشار از شور و شوقه! پزشكي، حقوق، تجارت؛ اينها همشون براي بقاي زندگي لازمند. اما شعر، عشق و تجربه هاي اون، زيبايي... اينها چي؟
اينها چيزهايي اند كه ما به خاطرشون زندگي مي كنيم!


---انجمن شاعران مرده- كلاين بام

همينه ديگه! اين ميشه كه آدميزاد كار و كلاسو ول ميكنه، به جاش ميره ميشينه سر كلاس حافظ خواني! چرا؟ چون آدميزاد جوونه و الانم بهاره. توجيهه نه؟!
تو كلاس شيرين و فرهاد ميخونيم و برعكس همه كلاسا تو خداخدا ميكني كه حالاحالاها تموم نشه، بعدش كلاس جدي داري آخه! اما تموم ميشه و باز فكر ميكني: بالاخره "جدي" كدومه؟ و تو دلت ميخواد كدوم باشه؟!


چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۳


نرون روز پانزدهم دسامبر سال 37 ميلادي در شهر آنتيوم به دنيا آمد. اسمش را گذاشتند لوسيوس دومينيوس آهنوباروبوس. به همين جهت به نام نرون كلاديوس گرمانيكوس معروف شد. چرا ندارد؛ هركس چنان اسمي رويش بگذارند به اين چنين اسمي معروف خواهد شد؛ مي گوييد نه، روي بچه خودتان امتحان كنيد.

---چنين كنند بزرگان- نجف دريابندري


دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۳

در بيست و پنجمين از نخستين ماه خلقت زمين به تزد باريتعالي گلايه برد که: " خدايا من تنهايم، يکي از خوبان خود را به نزد من فرست تا از اين تنهايي به در آيم." و در اجابت اين درخواست خداوند ايزد بانويش را به زمين فرستاد.
و اينگونه بود که من زاده شدم.
ميلادم فرخنده!!


صداها رو صاف كنين!
همه با هم ميخونيم:
تولد ايزدبانو جون مبارررررررررك!
بيا شمعا رو فوت كن
كه صد سال زنده باشي
دي ري ري ري
دي ري ري ري
دي ري ري ري ري ري ري ري ري ري..





آي ميس هيم اِ لات!






یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۳


من نفس ميكشم، به به!
به ششهام ياد ميدم كه نه تنها كثيفيهاي هوا كه همه كثيفيها و بديها رو تصفيه كنن.
كه بتونم "زندگي" كنم. هوممممممممم!
مواظب باش تصفيه نشي...
ميدوني؟ خيلي لازمه كه آدم بتونه زندگي كنه. باور كن.
هر جور كه بلدي، اما حتما زندگي كن، باشه؟
باريكلا بچه جون!

پ. ن. دست شما درد نكنه
عالي بود! :)


پنجشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۳


آندره آ بوچللي، صداي تو خوب است.
صداي تو سبزينه ي آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن ميرويد!
...
بعضي وقتها هست كه هيچي مزه نميده.
هيشكي قابل تحمل نيست.
نه نوشيدني، نه كشيدني سر حال نمياره.
اما يه صدا كافيه تا آدم دوباره درست شه.
يه صداي آسموني...
صدا واقعا عاليه!
صدا واقعا مزه ميده!
صدا واقعا ميچسبه!


جمعه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۳


اسكچرس گم شد!
خيلي دنبالش گشتم.
نميدونم كجا و چرا اما ديگه نيست.
به قول مشقاسم پنداري دود شده رفته هوا!
خب... از امروز من جاش مينويسم:)
ميدوني؟ اصن ميشم خودش! اون كه دستش به من نميرسه؛) خوشم مياد!
پس: سلام! خوبي؟



پنجشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۳

سلام. خوبی؟

شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۳


آنقدر مي زده بود
آنقدر مي زده بود
آنقدر مي زده بود
آنقدر مي زده بود
آنقدر مي زده بود...



I beg your pardon,
I never promised you a rose garden.
Along with the sunshine,
There's gotta be a little rain sometimes.
When you take, you gotta give, so live and let live,
Or let go.
I beg your pardon,
I never promised you a rose garden.

I could promise you things like big diamond rings,
But you don't find roses growin' on stalks of clover.
So you better think it over.
Well, if sweet-talkin' you could make it come true,
I would give you the world right now on a silver platter,
But what would it matter?
So smile for a while and let's be jolly:
Love shouldn't be so melancholy.
Come along and share the good times while we can.

I beg your pardon,
I never promised you a rose garden.
Along with the sunshine,
There's gotta be a little rain sometimes.

I beg your pardon,
I never promised you a rose garden.

I could sing you a tune or promise you the moon,
But if that's what it takes to hold you,
I'd just as soon let you go, but there's one thing I want you to know.
You better look before you leap, still waters run deep,
And there won't always be someone there to pull you out,
And you know what I'm talkin' about.
So smile for a while and let's be jolly:
Love shouldn't be so melancholy.
Come along and share the good times while we can.

I beg your pardon,
I never promised you a rose garden.
Along with the sunshine,
There's gotta be a little rain sometimes.