هیچ وقت بلد نشدم دلتنگیهایم را قاب بگیرم
بگذارم روی طاقچه
که گاهی، فقط گاهی نگاه هشیاری بهشان بدوزم
و بگویم: هی... یادت می آید؟ هی... عجب...
و تمام شود برود تا کِی که دوباره نگاهم را بکشند طرف خودشان.
دلتنگیهایم همیشه همین جا مانده اند
همین جا بیخ گلویم
با همان حالت حق به جانب و تسلط خواه مسخره ای که می شناسی.
هه هه!
همین.
۳ نظر:
nice !
دلتنگی رو اگه میشد قاب بگیری و بذاری رو طاقچه، میشد فقط دکسترومتورفان، که وقتی سینهت تنگ میشه، بتونی بخوریش.
دلتنگی اگه میخواد دلتنگی باشه
همیشه بیخ گلوـه
تو راه نفسته
که وقتی میخواد بیاد بالا
راهشو میبنده و حبسش میکنه
بعد نفست اونقدر حبس میشه که جا برای دلت تنگ میشه
اونوقت دلت مجبور میشه بشینه یه گوشهای و خودشو تو خودش جمع کنه.
besooze pedare aasheghi ;)
ارسال یک نظر