یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۵


هیچ وقت بلد نشدم دلتنگیهایم را قاب بگیرم
بگذارم روی طاقچه
که گاهی، فقط گاهی نگاه هشیاری بهشان بدوزم
و بگویم: هی... یادت می آید؟ هی... عجب...
و تمام شود برود تا کِی که دوباره نگاهم را بکشند طرف خودشان.
دلتنگیهایم همیشه همین جا مانده اند
همین جا بیخ گلویم
با همان حالت حق به جانب و تسلط خواه مسخره ای که می شناسی.
هه هه!
همین.

دوشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۵


Bruce Springsteen
Pay Me My Money Down

I thought I heard the captain say
Pay me my money down
Tomorrow is our sailing day
Pay me my money down

Pay me, pay me
Pay me my money down
Pay me or go to jail
Pay me my money down

As soon as the boat was clear of the bar
Pay me my money down
He knocked me down with a spar
Pay me my money down

Pay me, pay me
Pay me my money down
Pay me or go to jail
Pay me my money down

Well, If I'd been a rich man's son
Pay me my money down
I'd sit on the river and watch it run
Pay me my money down

Pay me, pay me
Pay me my money down
Pay me or go to jail
Pay me my money down

I wish I was Mr. Gates
Pay me my money down
They'd haul my money in a crate
Pay me my money down

Pay me, pay me
Pay me my money down
Pay me or go to jail
Pay me my money down

Well, forty nights, and nights at sea
Pay me my money down
That captain worked every last dollar outta me.
Pay me my money down

Pay me, pay me
Pay me my money down
Pay me or go to jail
Pay me my money down



Brokeback Mountainو دیدم الان (همچین نوشتم که انگار تو خیابون دیدمش!!)
چرا هیشکی به من نگفته بود که چه فیلم خوشگلیه ناقلاها؟
خیلی چسبید :)

یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۵


خداوندگارا! به تو پناه میبرم!
یک مدل حرف زدنی هست که تا همیشه ی دنیا رو اعصاب منه، با فرمتی اینچنینی:

"فلانی! من اگه کچل بودم، تو بازم منو دوست داشتی؟"
"خوشگلم! اگه من به جای این بی ام دبلیوی اِل و بِلم پیکان جوانان داشتم، بازم آقا خوشتیپه ی تو بودم؟"
"جیگر جون! اگه من چاق و خپل بودم، بازم منو میخواستی چنین و چنان؟"

و در اشکالی نوآورانه تر و اشک به چشم شنونده بیارتر:

"عزیزم! من اگه فلج بشم، تو منو ول میکنی بری یه زن دیگه بگیری؟"
"کوچولوی من! اگه من یه دست و یه پای مخالفو نداشتم، تو بازم زنم میشدی؟"
"کلک! اون روزی که منو دیدی، اگه صورتم کاملن سوخته بود، بازم میومدی جلو؟"


آخه که چی؟
واقعن که چی؟
حالا جواب "آره" باشه چی میشه؟
طرف مجسمه ی عشق و معنویت و از دنیا بریدگیه؟
"نه" باشه چی میشه؟
بیچاره طرف آدم ظاهربین بی محتواییه که حقشه همین حالا به رابطه ی ننگینت باهاش خاتمه بدی؟
نه واقعن؟ چه سودی داره دونستن جواب این سؤالای مسخره؟
چه خوب میشه که مخاطبای محترم، صراحت کلام داشته باشن!
روی یه عده آدم لوس کم میشه والا.
فروگذار نکنینا!


آره بابا جون من!
ماها آدمیم، آدمم جاش روی زمینه.
زمینم مادیه، از ماده س، بعد مادی این زندگی اساسشه.
حالا اون بنده خدایی که جلوت نشسته... آره، همه ی اینا براش مهمن.
همین دیگه!






پ.ن. دیدین من تو همه ی امتحانای عمرم باید ردیف اول جلوی سکو یا ترجیحن رو خود سکو باشه صندلیم؟!
امروز سر تافلم همین بود.
در تمام طول جلسه، سایش نوک دماغمو به میز استاد حس میکردم.
همه ی طول لیسنینگم چشمم به گرد گچای روی سکو خشک شد!
اما به هر حال: هورِرِرِرِرِرِرِی! وات فان! تموم شد :)

پ.ن. کام این! سیت بای مای فایر!

پ.ن. من یادم رفته، یکی بهم بگه لطفن اسم یکی از نرم افزاراییو که میشد باهاشون فرمت فایلای موسیقیو تبدیل کرد (مثلن ام پی تری به دبلیو ام ای). مرسی.

جمعه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۵

Are you a magic bean buyer?








Are you a magic bean buyer?








Are you really a magic bean buyer?








Are you really really a magic bean buyer?








Yeah?!








COME IN!








p.s. salmalekom :)

پنجشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۵


تا چند وقت قبل یه عادتی داشت؛
که وقتی دلش پر بود، آخر شبی پاکت سیگارشو برداره و بشینه جلوی آیینه ی اتاقش.
یه سیگار روشن میکرد و به چیزی که غصه ش میداد فکر میکرد و با خودش حرف میزد و گاهی وقتا هم مینوشت.
شاید غصه هه اشکی بود؛ گریه میکرد.
شاید غصه هه حرصی بود؛ لباشو به هم میدوختو قیافه ی آدمای شاکیو به خودش میگرفت.
شاید غصه هه دیگه خیلی غصه بود، هم اشک بود، هم یه صورت سرخ و سیاه، هم بلند بلند حرف زدن.
سیگارش که تموم میشد یکی دیگه باز، حداکثر اما 4-5 تا.
همین طورم ذل میزد توی چشمای خودش تو آیینه.
معمولنم یا تکیه میداد به دیوار آبیه که روبروی آیینه س یا دستاشو دور پاهاش حلقه میکرد که اعتقاد داشت حالت خیلی آرامش بخشیه.
این کار خیلی راحتش میکرد.
اون خودی که جلوش تو آیینه نشسته بود و مثل خودش بود و غصه داشت و دلش گرفته بود، شاید بجاترین و صمیمانه ترین و همدردانه ترین نگاه دنیا رو بهش میدوخت؛ با اون بغض میکرد، باهاش اشک میریخت و باهاش خاکستر سیگارشو میتکوند.
میدونی اصلن؟ اون اولین سیگار عمرشو (که از باباش دزدیده بود) تو همین حالت کشید؛ دو سال و نیم قبل، یه روز بعدازظهری که بدجوری دیگه بدجوری!

حالا دیگه مدتیه که این عادتو ترک کرده.
نمیشه گفت که دلیلش اینه که دیگه سیگار نمیکشه؛
نمیشه م گفت که دیگه هیچ وقت دلش پر نیست،
گاهی هنوزم میشه که دلش بگیره،
اما این دیگه عادتش نیست، همین.

شاید یه روزی یه بچه ای بود که از خیلی چیزا تعجب میکرد،
خیلی چیزا رو برای بار اول به خودش میدید
و اصلن عادت نداشت به یک سری احساسا و حال و هواها.
شاید اصلن یه جورایی بهش برمیخورد که یعنی چی.
و وقتی براش غم و غصه پیش میومد نیاز داشت که یه گوشه تنها واسه ی خودش بشینه و خودشو آروم کنه.
شاید حتی خوبم بلد نبود خودشو آروم کنه،
شاید به اندازه کافی عقلش نمیرسید که چی کار باید بکنه
و خودشو به چه فکرا و کارایی نصیحت کنه.

حالا خیلی وقته که تو هیچ نصفه شبی یه همچین آیین خود آروم کنی ای تو این اتاق برگزار نمیشه.
هیچ دختر پریشونی اینجا نیست.
چشم گریونی هم.
هیچ دم صبحیم ته سیگاری توی زیرسیگاری پیدا نمیشه.



Blue Café ی Chris Rea گوش میکنم.

فکر میکنم.

فکر میکنم.

فکر میکنم.

و زندگی میکنم.

چهارشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۵


امروز حوالی ساعت 10:30 صبح، کپی خونه دانشگاه.
وایسادم دارم صفحه های A3 ی پرینت نسخه جدید پایان نامه مو که از بین صفحه های A4 دارن زبون درازی میکنن، تا میزنم برن تو.
از اون طرف میز یه آقایی که داده براش یه چیزیو کپی کنن برمیگرده بهم میگه:"خانوم شما دانشجو هستین؟"
برمیگردم طرفش و با یه لحن معمولی و حتی کمی مشتاق میگم:" بعله"؛ فکر میکنم شاید میخواد چیزی بپرسه. الانا آخه رتبه های کنکور لیسانس اومده و خیلیا میپرسن در مورد انتخاب رشته و اینا.
جوابی نمیده، فقط نگاهشو معنی دارتر میکنه و من میخونم اون تو تعجب تصنعیشو و مثلا تحقیرو. تازه میفهمم منِ خنگ که ماجرا چیه. که آها! به قیافه م نمیاد دانشجو باشم.
...
تمومه دیگه.
برادر عزیز، اگه به جای اون که چشمات به دنبال کشف موارد تخلف از شئون، سر تا پای منو میکاوید، یه نگاه به کاغذای جلوم رو میز مینداختی، متوجه میشدی که هم دانشجوام و گویا چند سالی هم هست و هم این که دیگه تمومه دوره م.
تو هم دانش جویی؟ این که دنبالشی چیه برادر؟ واقعا دانشه؟ ببینم من بیشتر سر جامم یا تو؟ تو با اعلامیه زدن رو در و دیوار و جلسه گذاشتن و فحش دادن و جو دادن و ... دانشجویی و من که اومدم دانشگاه پیش استادم تا نتیجه اصلاحاتی که خواسته بودو رو پروژه م نشونش بدم لابد یه دختر قرطی بیکارم که تو اجازه تمسخرشو داری، ها؟!
برادرم، تو اولی نیستی.
میدونی؟ اولین و آخرین باری که برادران منکراتی تو خارج از این دانشگاه منو گرفتن کِی، با کی و چه جوری بود؟
سال اول دبیرستان، با برادرم، در حالی که ساعت 8 شب زمستون با مقنعه و یه قیافه خسته و بهتر بگم آش و لاش از کلاس زبان میوردم خونه! بامزه نیست؟
برادر من! این دانشگاه و همه چیزش مال تو. هیچ وقت دوستش نداشتم و توش راحت نبودم. خاطره خوب دارم ازش، خیلی زیاد. از آدمهایی که ورود به اینجا فرصت آشنایی باهاشونو بهم داد؛ ولی باور کن از آخر سال اول که به مزه مزه کردن این محیط گذشت تا حالا یعنی 4 ساله که جز برای کار ضروری دانشگاه نیومدم. اینجا متعلق به خود شماست.
زمانی بود شاید که فکر میکردم حق دارم که در فضای این دانشگاه شما خودم باشم. اما همه چیز هم تقصیر شما نیست برادر. میدونی؟ طول کشید تا بفههم توی این محیط بعضی از ملت حتی جنبه یه سلام و علیک خشک و خالیو هم ندارن. دردناکه ولی عین حقیقته. ما همگی دست در دست هم این فضا رو این قدر سنگین کردیم که جز توی یه حیطه محدود از آدمای اطرافمون، جایی برای نفس کشیدن نمونه.
زمانی بود... باورم نمیشه یه جورایی خودمو و سال اولو! اون جشنواره کارآفرینیو، وشنا رو... نمیدونم اما این قدر از اون فضاهای ذهنی دورم حالا که نه انگار که من بودم.
راستی برادر! شما اون موقعها کجا بودین؟
برادر، خواهرانتون هم خیلی جالبن.
خیلی نمیگذره از اون روزی که خواهر 1 منو از در نزدیک دانشکده راه نداد و مجبور شدم تمام امتداد دیوار دانشگاهو تو خیابون پشتی پیاده برم تا در تعاونی تا خواهر 2 هم که خواهر 1 خبرش کرده بود بگه که نمیشه برم تو و منم رومو سفت کنمو رامو بکشم دوباره 5 دقیقه تا دانشکده و با حساب بحثها و چونه زدنها 20 دقیقه دیر برسم به آزمایشگاه.
بعدم چند روز بعد خواهر 2 یهو وسط ناهارم تو بوفه پیداش شه و بشینه به حرف زدن با منو این که ازم توقع نداشته و من که همیشه خانوم بودمو و بعدم که کلی ازم مشخصات گرفت، دفترچه شو دربیاره و بگه که میخواد ساعتو یادداشت کنه :))))) منم که خر! و همه آمار حاصله رو برای انتقال به پرونده ثبت کنه. آخه بامزه نیست؟
برادر عزیز!
همیشه برای هر اعتقادی احترام قائل بوده م.
هنوز هم هستم.
صحبت از رفع زحمتیه که بزودی عملی میشه و ما رو و شما رو خدانگه دار.
اما اگر خدای تو همان خدایی باشه که توی شبای قدر به اون 1000 تا اسم قشنگ صداش میکنی،
بذار بهت بگم که امروز ازت خوشحال نیست.
تمام.

دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۵


من از سیاست سردرنمیارم.
نمیفهممش، پس در موردشم اظهارنظر نمیکنم.
اما شنیدن خبر اعتصاب غذای احمد باطبی خیلی ناراحتم کرده.
من این آدمو از خیلی قبل از این که بدونم جون آدم این طرف دنیا چقدر ارزونه یادمه؛
با اون پیرهن خونی تو دستاش و حالت مصمم چهره ش.
اون موقع من بچه بودم،
اما احساسم نسبت به سرنوشت این آدم بعدترها هم از شناخت و آگاهی آب نمیخورد؛
به این فکر میکردم که چرا آخه این آدم باید جوونیشو و آینده شو یک جا پشت میله های زندون از دست بده،
برای هیچی
واقعا هیچی.
این حس خفه م میکرد
زیر پامو خالی میکرد.
و حالا هم به این فکر میکنم که شاید به زودی دیگه نباشه
و کور شم اگه دروغ بگم که این چند روزه هر بار که به فکرش میفتم بغض گلومو میگیره و اشکم درمیاد.
به فردا فکر میکنم.
و خودم رو هیچ جای این دنیا شاد نمیبینم.
نه این جا توی کشور خودم با این حجم فلاکت و خفقان
نه هیچ جای بدرد بخور دیگه دنیا به عنوان یه کله سیاه.
چون هرجا که برم و هرچی که پیش بیاد باز ایرانیم و وارث این همه زور و بی عدالتی و بدبختی.
مرگ چیز مهمی نیست،
اما زندگی چرا.
از همین میترسم.
از فردا میترسم.

و حالا احمد باطبی
و حالا اعتصاب غذا...

و فردا؟